Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »رمان اندرويد
Viewing all 79 articles
Browse latest View live

دانلود رمان ناز و نیستی

$
0
0

عنوان رمان:ناز و نیستی

نویسنده:مهسا طایع

تعداد صفحات پی دی اف:۲۱۴

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستانی خانوادگی و عاشقانه و سرگذشت دختری است به نام ‘ملیحه’ که در آغاز سال جدید پدر خود را از دست میدهد .خانواده ملیحه در خانهای قدیمی به سر میبرد که در کنار آن خانواده دو عمویش نیز روزگار میگذرانند . پس از مرگ پدر, ‘ساعد ‘پسرعموی ملیحه, خود را نامزد او معرفی میکند; حال آن که ملیحه هیچ علاقهای به او ندارد .از طرفی عموی ملیحه نیز از مادرش خواستگاری میکند و بدین ترتیب, ماجراهای اصلی داستان شکل میگیرد و …

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
بوی بهار وطراوت گلهای تازه رسته در دماغ طبیعت پیچیده بود وآفتاب تن غبار گرفته اش رابا جامه نو می آراست وخرمن زلفان طلایی ونوازشگرش را بر شانه های بی تاب زمین رها می کرد.همه چیز زیبا بود وشور انگیز ومن می پنداشتم که امشال نیز در آرامشی شیرین خواهد گذشت.تمام هیاهو ونشاط آغاز جوانی ام در کنار دوستانی می گذشت که زیر سقف کلس دور هم جمع می شدیم ودور از چشم معلم نمی توانستیم بر شیطنت های مان سرپوش خاموشی ونظم بگذاریم.در سال دوم  دبیرستان درس می خواندم وبیشترین شوقم بر این بود که عده ای از همسن وسالهایم غبطه اندام متناسب وبه قول خودشان چهره خوش ترکیب مرا می خوردند.جوانی بود وشور وحالی وصف ناپذیر!
در خانه هم فرزند ارشد بودم وبه جز من یک دختر وسه پسر دیگر حاصل شنزده سال زندگی مشترک پدر ومادرم بودند.ناهید که دو سال بعد از من به دنیا آمده بود چشمه ای بود که فقط شرارت وشیطنت وشلوغی در آن می جوشید ولحظه ای یک جا بند نمی شد.مجید هشت سالش ومحمد یک سال دیگر به مدرسه می رفت.محبوب کوچکترین عضو خانواده قشنگتریت چهره را داشت.
مادرم زن زیبایی بود قد واندامم را از او به ارث برده بودم ولی ترکیب صورتش جلوه دیگری داشت وهمین خصوصیاتش بود که نمی توانست نهال بخل وحسد را از دل زن عموهایم ریشه کن کنذ.پدر زحمتکش صبور بود.همیشه با دستی پربه خانه برمی گشت تا شاید بتواند لبخند رضایت رابر لبهای مادر ببیند اما او بی توجه به مهربانی های پدر هم چنان ساکت وافسرده بود.
همیشه آرزو داشتم مادر از عروسی اش برایم تعریف کند ولی او از چنین کاری اجتناب می کرد انگار نمی خواست کابوس هولناکی رابه خاطر آورد.پدر ومادر چون دو غریبه در کنار هم زندگی می کردند هرگز نه دعوایی بین آن دو اتفاق افتاد ونه لحظه ای محبت آمیزی که ما بچه ها را دلگرم سازد.عموهایم با این که وضع خوب وروبراهی داشتند ونسبت به ما خیلی راحت تر زندگی می کردند اما حاضر نمی شدند از خانه قدیمی که ارث پدرشان بود به جای دیگر نقل مکان کنند وهر کدام از آن دو چند اتاق را در تصاحب خویش داشتند.
عمو رحمان که برادر ارشد بود همیشه با زن نق نقواش دعوا وجر وبحث داشت.او نتوانسته بود در تربیت پسرانش موفق باشد واز سبکسری وولگردی آنان رنج می کشید وزن عمو همه تقصیر ها رابه گردن شوهر می انداخت.
-هیچ معلوم است این دوتا لندهور تا این موقع شب چه علطی می کنند وکجا هستند؟
-به من چه چرا سرمن داد می کشی تو اگر پدر بودی سرشب به خانه می آمدی تا بچه ها باخیالی راحت تا این موقع شب خیابان گردی نمی کردند.
-نکنه خیال می کنی تا این موقع شب در پارتی ها ومهمانی ها خوش گذرانی می کردم؟
-اگر تو رابه آن طور جاها راه بدهند با سر می روی!
-باز روی سگ مرا بالا می آوری زن!
-تو کی آدم بودی؟
وبالاخره بحث برسر پسرها به دعوا ومرافعه بین خودشان مبدل می شد وتا پاسی از شب خواب وآرامش ما را به هم می زد؟
عمو یوسف وزنش بیتا کم وبیش به هم علاقمند بودند.اما ده سال زندگی نتوانسته بود آنها را راضی نگه دارد وهمواره کمبود فرزند سایه های ترس ووحشت را پیرامون بیتا می چرخاند وگاهی عمو یوسف آرام وسربراه را عصبانی وبهانهگیر می نمود.بیتا با مادرم رابطه خواهرانه داشت وبا او درد دل می کرد.از مادرم می خواست که به او کمک کند تا چگونه شوهرش را آرام وپابند زندگی نماید وکاری کند که او کمبود بچه را احساس نکند.
با آمدن دوباره بهار وهوای دلپذیری وروح پروری که انسان را به وجد می اورد سر وصدای بچه ها هم بالا بود.عصرها همه روی تخت های چوبی می نشستیم وبچه ها کنار حوض بزرگ حیاط گرگم به هوا وقایم باشک بازی می کردند.بیتا با حسرت آنها را نگاه می کرد وزن عمو رحمان که اغلب پرخاشگر وعصبی بود برادرهایم رابا توپ وتشر ساکت می نمود ومادر در نهایت بردباری هیچ اعتراضی نمی کرد.
خیلی زود تعطیلات نوروزی سپری شد وآن شب که پدر دیرتر از همیشه به خانه برگشت موجی از نگرانی چهره مادر را پوشانده بود.من هم دست کمی از او نداشتم روی پله های ایوان نشسته بودم وچشمهایم در حیاط خیره مانده بود تا این که ضربه آرامی به در نواخته شد.مثل برق ازجا پریدم واز فرط شادی قلبم به هیجان افتاد.زیر نور ماه چهره پدر به شدت رنگ پریده به نظر می آمد وچشم هایش خسته وبی حال بودند وقتی خواستم پاکت میوه را از دستش بگیرم کف دستش به شدت عرق کرده بود مادر به کمک ما آمد وچند لحظه بعد پدر به پشتی روی ایوان تکیه نمود.من وبچه ها دورش حلقه زده بودیم واو با مهربانی کم نظیری تماشایمان می کرد.
-چی شده پدر حالتان خوش نیست؟
او دستی به موهایم کشید وسعی کرد لبخند بزند.محبوب که عزیز دردانه پدر بود حسادت کرد وجای مرا در آغوش پدر گرفت وبرای من شکلکل در آورد که همه خندیدیم.مادر کمی آب قند برای پدر داد.کمی آن طرفتر نشست واز ما خواست که اطراف پدر را خالی کنیم مادر به درست کردن سالاد مشغول شد وهم چنان که سرش را پایین گرفته بود جویای حال پدر شد.
پدر به نرمی پاسخ داد:
–نمی دانم امروز چرا این طوری شدم.مرتب سرم گیج می رفت.وقتی خواستم لباس مشتری را اندازه بگیرم به شدت حالم بد شد.دو ساعتی هست که از کارگاه راه افتادم حالا رسیدم خونه.
_مال خستگی زیاد است.موقع سال نو مشتری های زیادی داشتی.
_چه فایده که خیلی دلشان نمی آید پول نخ ودکمه لباس شان راهم بپردازند وسر قیمت حسابی چک وچانه می زنند.
-حالا اگه بهتر شدی بلند شو آبی به سر وصورتت بزن تا من هم سفره را پهن کنم.
احساس می کردم پدر عاشقانه تر از همیشه نیم رخ مادر را تماشا می کند وهمین چند کلمه حرف مادر به او گرمی وتوان بخشیده است.پدر از جا بلند شد وبا رخوت حرکتی به پاهایش داد وچند لحظه بعد کنار باغچه نشست.محبوب هم چنان دور وبر پدر می چرخید وشیطنت می کرد.من یک آفتابه آب برای پدر بردم تا دست وصورتش را بشوید ورمق تازه ای در رگ های تنش حلول نماید.خنکای مطبوع آب دستان مهربان پدر را مرتعش نمود وچشمانش با حالت غریبی روی هم افتادند.
-چی شده پدر؟
تقریبا فریاد کشیدم.عمو یوسف وبیتا که اطاق های روبروی باغچه را در اختیار داشتند با شنیدن صدای من سر از پنجره باز اطاقشان بیرون کشیدند وعمو یوسف جویای حال پدر شد.
-چیزی نیست کمی بی حالم.به گمانم بعد از شام حالم بهتر خواهد شد.
بیتا با گفتن«انشاءالله»از کنار پنجره دور شد وپدر محبوب را بغل کرد وهر سه به روی ایوان بازگشتیم.عطر سبزی های تازه وغذای اشتها برانگیز مادر فضای ایوان را پر کرده بود.پدر به جای قبلی اش نشست.هنوز دستش به قاشق نرسیده بود که صورتش را عرق سردی پوشاند.به پشتی تکیه کرد وزیر لب دعا خواند.من وناهید شانه های پدر را گرفتیم ومادر هم چنان ساکت ومضطرب پدر را نگاه می کرد.یکباره تمام نیرویش را در حنجره اش جمع کرد وعموهایم را بانام صدا زد.
-رحمان!یوسف!خاک بر سرمان شد.اسماعیل از حال رفت.بیایید ببینید چه بلایی سرش آمده!
پدر با ناتوانی سرش را به شانه های من تکیه داد. وحشت از نگاهش موج می زد ویه سختی نگاهش را به سمت مجید ومحمد ومحبوب چرخاند مادر سراسیمه من وناهید را کنار زد وخود شانه های پدر را در آغوش گرفت.پدر انگار منتظر چنین لحظه آرامش بخشی بود که چشمانش رابا رضایت وخوشی روی هم قرار داد ولبخندی حاکی از آسایش وشادمانی عمیق بر لب آورد.دیری نگذشت که صدای شیون دیوارهای خانه قدیمی رابه لرزه در آورد ومرگ ناگهانی پدر در قشنگ ترین دوره زندگی ام مرا از پای در آورد ومن اولین زخم عمیق زندگی را بر قلب جوان وامیدوارم به تلخی احساس کردم وسال نو اولین حادثه غم انگیزش را در صحنه زندگی ام رقم زد.
******
هفت روز با سختی واندوه طاقت فرسای برای همه گذشت.در روزهای عزاداری ومراسم ختم در مورد مادرم حرفهای از این وآن شنیدم که اصلا برایم خوشایند نبود.اغلب بر این عقیده بودند که خدا پدرم را از دست مادرم راحت کرده وحالا مادرم می تواند با خیالی آسوده زندگی کند این حرفهایی بود که از زبان فامیل های پدم می شنیدم ویا از همسایه های بی عاطفه ای که رعایت حال من ومادرم را نمی کردند.مادرم کس وکاری نداشت وتنها عزیزش را که مادری دردمند بود هنگامی که من دو سال بیشتر نداشتم از دست داد وبرادری که هیچ گاه به سراغش نمی آمد.بااین حساب تنها پناهش پدرم بود وبس که از حقیقت نگذریم هرگز قدرش را ندانست.من شاهد بودم که پدر برای یک تبسم مادر چقدر شادمان می شد.مادر صبح زود برای خرید نان وصبحانه از خانه بیرون رفت وقبل از آن به من توصیه کرد که در مرگ پدر آینده ام رانابود نسازم وبعد از یم هفته غیبت به مدرسه بروم.ناهید ومجید بعد از ظهر به مدرسه می رفتند بنابراین به آرامی لباس پوشیدم وکیفم را مرتب کردم.جای خالی پدر که هر روز صبح زود بیدار می شد نان تازه می گرفت وسماور را روشن می کرد ووقتی مرا مشغول شانه زدن موهایم می دید با مهربانی صدایم می کرد ودر بافتن موهای بلندم به من کمک می کرد به شدت آزارم می دا اما دیگر جز عطر تنش وخاطره لبخند مهربان او چیزی به یادگار نمانده بود.بغض کردم وبا اینکه چشمهایم از شدت گریه وبی خوابی پف کرده بود بازهم سوزش قطره های اشک را در چشمانم احساس کردم.می دانستم که حال وحوصله درس خواندن وسرکلاس نشستن را ندارم اما مادر راست می گفت این حادثه نباید آینده ام را نابود می کرد.
پدر عاشق تحصیل بچه هایش بود وآرزوهای مانده در دل خویش را می خواست برای ما برآورده کند.پس بااراده قوی واطمینان از جا بلند شدم.صورت محبوب راکه به شدت معصوم وغمگین به نظر می رسید روی بسترش بوسیدم وبه زحمت جلو اشکهایم را گرفتم.
هنوز قدم از حیاط بیرون نگذاشته بودم که صدایی مرا متوقف کرد.آهسته سرم را به عقب چرخاندم وساعد را تکیه به دیوار دیدم در حالی که آمرانه نگاهم می کرد ویک زنجیر طلایی را دور انگشتش می چرخاند.
-چی می خواستی؟
هم چنان که نگاهش رابه عمق چشمانم می کشید به طرفم آمد چشمهای تیز وبی قرارش شیطنت آمیز به نظر می رسید وصورت کشیده واستخوانی اش سرد وبی روح بود.
-کجا دختر عمو؟
حوصله حرف زدن بااو را نداشتم یک قدم به جلو گذاشتم که بازویم را گرفت وبه طرف خود کشید چنان چندشم شد که موی بدنم سیخ شد.
با خشم تنفر پرسیدم:
-چکارم داری؟
-تو امروز حق نداری به مدرسه بروی!
چنان تحکم آمیز وقاطعانه این جمله را ادا کرد که درجا خشکم زد وبا دهانی نیمه باز ونگاهی خصمانه پرسیدم:
-جنابعالی چکاره هستید؟
-من نمی تونم این جا بشینم وبگذارم توهر غلطی که دلت می خواهد بکنی تا چند روز قبل پدر بالای سرت بود.بااین که از کارهایت عصبانی بودم اما به خاطر عمو به رو نمی آوردم اما حالا وضع فرق کرده.من نمی گذارم هر کاری که خواستی انجام بدهی.اسم وآبروی عمو نباید لکه دار شود.
آنقدر عصبی شدم که نتوانستم جلو خودم را بگیرم.دلم می خواست سیلی محکمی به صورتش بزنم وچون قد دراز او چنین اجازه ای را به من نمی داد با مشت به سینه اش کوفتم او تعادلش به هم ریخت لحظه ای بعد وحشیانه به طرفم دوید وموهایم را چنگ زد.همین لحظه بود که مادر با چند قرص نان داغ وارد حیاط شد واز تماشای چنین صحنه ای دچار رخوت شد.بلافاصله همه دور ما جمع شدند وعمو یوسف که هنوز در منزل بود ساعد را مورد سرزنش قرار داد واز من حمایت کرد.
-خوب است که هنوز چند روزی از مرگ پدرش نمی گذرد که این طور برایش ریاست می کنی.الصلا به توچه مربوط که او کجا می رود. امشب باید به پدرت توضیح بدهی که چرا این کار را اب ملیحه کردی.حماقت هم حدی دارد.
بعد کمی به ساعد نزدیک تر شد وبا صدای بلندتر ادامه داد:
-بگذار راحتت کنم اگر یک بار دیگر دیدم به این طفل معصوم کاری داشتی بامن طرفی!
-واه چه حرفها؟…ملیحه نامزد ساعد است.ساعد اختیارش را دارد که در مورد او تصمیم بگیرد.اصلا من هم دلم نمی خواهد که عروسم به مدرسه برود.
این زن عمو رحمان بود که با ادا واطوار حرف می زد.با چشمهای اشک آلود به طرف مادرم نگاه کردم.او هنوز همرنگ به چهره نداشت وچشم هایش به نقطه ای مبهم خیره مانده بود.انگار حالا قدر پدرم را می دانست که نبودنش چه دردآور است.
با شماتت گفتم:
-کاش می مردم زن عمو.حالم از خودم به هم می خوره که شما برای پسر لات وبی قواره تون مرا عروس خطاب کنید!
یکباره ساعد به طرفم دوید وعمو یوسف مرا پناه خود گرفت.زن عمو چنان داد وفریادی راه انداخته بود که همسایه های ما هرگز نظیرش را نشنیده بودند.او مادرم را مورد ملامت قرار داده بود که چه دختری را تربیت کرده است ولی مادر فقط با سکوت پاسخ گستاخی او را داد.بعد هم دست مرا گرفت وبلافاصله خواهر وبرادرهای وحشت زده ام رابه داخل اطاق برد ودرب را بست.من گوشه ای نشستم وشروع به گریستن نمودم.مادر هم سعی نکرد مرا آرام کند محبوب  را در آغوش گرفت واو که هنوز به شیر مادر عادت داشت روی زانوهای مادر آرام شد ناهید با بغض پرسد:
-یعنی بعد از پدر ما باید از ساعد ومادرش برای کارهایمان اجازه بگکیریم؟
مادر دستی به موهای محبوب کشید وبه آرامی پاسخ داد:
-هنوز کفن پدرتان خشک نشده است.با این دعوا ومرافعه ها خوب نیست تنش را بلرزانیم.من به کسی اجازه نمی دهم که برای شما ریاست کند.حالا بلند شوید دست وصورتتان را بشویید تا صبحانه بخوریم.
با حرفهای مادر آرامش گرفتم.ته دلم قرص شد ولبخند کم رنگی روی لبهایم لغزید.یک ساعت بعد همه برای رفتن به مزار پدر آماده شدیم ومحبوب خیلی خوشحال وهیجان زده بود.محمد هم هنوز باور نمی کرد که ما برای همیشه پدر را از دست داده ایم وگمان می کرد که به دیدار پدر می رویم وبا او به خانه برمی گردیم.هر کدام از همسایه ها که باما برخورد می کردند دستی به سر وروی محمد ومحبوب می کشیدند وبا چند کلمه حرف سعی داشتند مادرم را دلداری بدهند.سه کوچه پایین تر از خانه خودمان قدم های مادر سست تر شد.محبوب را از بغل پایین گرفت وبا دیدن یحیی مکانیک کمی رنگ به رنگ شد.او هم با دیدن ما سربلند کرد وبا دستانی سیاه ولباس کارش چند قدمی به سمت ما برداشت.نگاه کوتاهی به مادر کرد وسرش را پایین گرفت.هر دو احوالپرسی مختصری باهم کردند ویحیی باری دیگر به مادرم تسلیت گفت ومحبوب را بوسید.وقتی از او دور شدیم مادر آه بلندی کشید ودوباره محبوب را بغل کرد سرم را که به عقب چرخاندم هنوز هم نگاه اوما را بدرقه می کرد.
فردای آن روز برای رفتن به مدرسه مادر مرا تا دم در همراهی کرد وساعد با نگاه تیز وخشمگینانه اش از پنجره اطاق مرا پایید.به هرحال راهی مدرسه شدم ودر میان دوستانم غم سنگین از دست دادن پدر را برای لحظاتی از خاطر بردم.معلم هایم نیز باگرمی ودلسوزی خالصانه مرا تسلی دادند واین محبت ها بود که مرا اندکی آرام می کرد.بالاخره زنگ به صدا درآمد وما تعطیل شدیم.مثل همیشه مسیر راهم از دوستان جدا شد وهمین که به خلوت کوچه قدم گذاشتم سایه هول انگیز ساعد را در کنار خودم احساس کردم.او در کنار من به راه افتاد بدون آنکه چیزی بگوید.خودم را عقب کشیدم وزیر لب گفتم:
-هر چه از این پونه بدم می آید دم لانه ام سبز می شود.
او با لهجه جلف ونا خوشایندی گفت:
-تا روزی که تکلیف من وتو روشن نشود چه بخواهی چه نه مثل سایه همراهتم.
-حالا که پدرم سرش را زمین گذاشت ورفت پررو شده ای وگنده گنده حرف می زنی؟
-نه خیر من از اول هم دوستت داشتم منتهی حرمت عموی خدا بیامرز به من اجازه نمی داد که پا جلو بگذارم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان ناز و نیستی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان نجابت من

$
0
0

عنوان رمان:نجابت من

نویسنده:دنیا غنوی

تعداد صفحات پی دی اف:۹۰

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:نجابت من داستان دختری به نام ریحانه است که برای حفاطت از پاکدامنی ودختر بودنش یک کار بزرگ انجام داد..ریحانه کاری انجام داد که بعد مجبور شد بالاترین عذاب رو براش تحمل کنید..همچنین داستان یک مرد…یک مرد که از مردانگی هیچ بوی نبرده …

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
توی تختم دراز کشیدم ودارم روی دیوار متنی که دیروز تویه کتا ب خوندم رو میکشم ..
انسان های بزرگ در باره عقاید سخن می گویند
انسان های متوسط در باره وقایع سخن می گویند
انسان های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند
انسان های بزرگ درد دیگران را دارند
انسان های متوسط درد خودشان را دارند
انسان های کوچک بی دردند
انسان های بزرگ عظمت دیگران را می بینند
انسان های متوسط به دنبال عظمت خود هستند
انسان های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند
انسان های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند
انسان های متوسط به دنبال کسب دانش هستند
انسان های کوچک به دنبال کسب سواد هستند
انسان های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند
از بیرون صدای جیغ میاد مثل اینکه همسایه هام با رییس دعواشون شده
این اتفاقات کار هرروزه ی خونه ی منه
اره خونه ی من همون زندانه
زندانی که حتی نمی دونم برای ورود بهش چه خطایی کردند
خدایا مگه خودت نگفته که حفط نجابت مهمه من فقط همین کاررو کردم چرا باید بخاطرش چنین تاوانی بدم
خدایاریحانه چه گناهی به درگاهت مرتکب شده که باید اینطوری عذاب بکشه خدایا خودت کمکم کن
همه چی ازروزی شروع شد که من تازه ۱ماه تویه شرکت مشغول بکار بودم توی رشته ی مورد علاقم یعنی تشکیل دکوراسیون داخلی من از بچگی عاشق دوتاکاربودم یکی بازیگری ویکی هم تزیین دکوراسیون وقتی دبیرستانی بودم خیلی دوس داشتم برم دبیرستان سوره و از اونجا به طور اکادمیک بازیگری رو دنبال کنم اما نشد.یعنی خانوادم اجازه ندادند.هه خنده داره کدوم خانواده .من هیچ ارزشی توی اون خونه نداشتم .همه ی زندگی خانواده ی من خواهرم رومینا بود .پدرم که کلا هیچ بودونبودم براش مهم نبود .مادرم اما حس دوگانه ای داشت .بین من و رومینا فرق نمی ذاشت .یعنی سعی میکرد که فرق نذاره .
همه چی از ۷ سال پیش شروع شد از یک روز گرم تابستونی
-مامان مامان
-چیه دختر سرم رفت؟
-قبول شدم .قبول شدم
-چی قبول شدی؟
-معماری تهران
-تبریک میگم عزیزم
درهمین لحظه رو مینا از اتاق بیرون اومد و گفت:چه خبره اینقدر شلوغ کردی
-قبول شدم
-چی؟
-معماری امیرکبیر
-تبریک میگم
ورودم به دانشگاه زمینه ی اشنایی من رو با مرجان باز کرد مرجانم تهرانی بودو توی سیدخندان زندگی میکرد دخترشادوبذله گویی بود به ندرت میتونستی ناراحتیش رو ببینی
داستان اشنایی من و مرجان خیلی جالبه و میخوام که براتون بگم .روز اول دانشگاه بود.توی واحدام ریاضی پیش بود وقتی رفتم سنجش بگیرمش بهم گفتند که تو واحدای من نیست .تعجب کرده بودم امکان نداشت .من ریاضی رو ۳۴ درصد زده بودم و حالا باید ریاضی پیش میگرفتم .بیخیالش شدم و رفتم ریاضی ۱ و گرفتم .وقتی از اموزش بیرون اومدم .یه دختری رو دیدم که زانوی غم بغل گرفته .وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت که ریاضی کنکور رو ۷۱ درصد زده ولی الان براش ریاضی پیش گذاشتند .فهمیدم که کار من واین دختر اشتباه شده .پس رفتم اموزش خواستم درست کنم که دیدم نمیشه و راهی نیست .بعدا فهمیدم که اون دختر چندتا کلاس دیگه هم بامن مشترک داره و همین باعث شد که همدیگه رو بیشتر ببینیم
خیلی باهم صمیمی شدیم اخرین ترمای لیسانش بود که یه روز یه استاد خیلی جوون وارد کلاسمون شد .وقتی وارد کلاس شد .اول همه فک کردیم دانشجو مهمانه و وقتی کیفش رو روی میز استاد گذاشت مرجان رو کرد بهشو گفت :اقاپسر خیلی دلت استادی میخواد برو روی یه صندلی بشین تا استاد بیاد .
پسره به حدی عصبانی شده بود که همه رگای گردنش بیرون زده بود .باحالتی که خیلی عصبانی بود رو کرد به مرجان و گفت ببخشید اسمتون چیه ؟
مرجان باتعجب گفت:نصیری .مرجان نصیری
پسره بادی به گلوش انداختو گفت :بنده هم غنوی هستم .کاوه غنوی استاد سیاتیک .وخیلی خوشحال میشم اگه همین الان برین اموزش برای حذف واحد
مرجان شک شده بود و گفت :وای استاد ببخشید خب من از کجا باید میدونستم تو رو خدا
استاد پوزخندی زد و گفت :معرف حضورتون که شدم حالا هم میخوام درسمو شروع کنم تو مدتی که دارم درس میدم اصلا از صحبت کردن سرکلاس خوشم نمیاد گفته باشم .جلسه ی اول رو اصولا درس نمیدم و از جلسات بعد شروع میکنم .این جلسه میخوام یه برگه تست بدم بهتون که توش تستایی از ریاضی ۱ و دو توش تعبیه شده و شما باید اونو حل کنید (یادش بخیر استاد سیاتیک ماهم دقیقا همینکار و کرده بود وقشنگ مشخص شده بود کیا ترم های پیش با امداد های غیبی ریاضیات رو پاس کردند .قابله ذکره که ریاضی ۱ و ۲ .دوتا ازدرسای تقریبا سادست .حداقل واسه من که اینطور بود)
مرجان زیر لب گفت :مگه بچه ایم اخه داره ازماامتحان یهویی میگیره
که یه دفعه استاد گفت :بله خانم نصیری
مرجان باهنگ گفت :بله استاد؟بامن بودید
-بله با خودتون بودم درجواب سوالتون گفتم بله
من دیگه داشتم میپوکید از خنده .تا اخر کلاس تستارو حل کردیم و بالاخره استاد خسته نباشید گفتو رفت
چند وقتی گذشت و تو این مدت مادیگه اخرای ترم ۶ بودیم که احساس کردم وقتی مرجان داره بااستاد حرف میزنه خیلی اروم و سربزیر میشه تعجب کردم . با هزار بدبختی از زیر زبونش بیرون کشیدم واخر سر فهمیدم که بله خانوم از استاد خوشش اومده .اون ترم تموم شد و ترم بعده مون شروع شد .تقریبا یکی دوروز از شروع ترم گذشته بود که یه روزی استاد منو به اتاق اساتید خواست .وقتی وارد اتاق شدم استاد ازم خواست که بشینم .دقایقی بعد بامن من گفت :خانم باقری من به کمکتون احتیاج دارم
با یه حالت تعجب استاد رو نگاه کردم که گفت :خب چه جوری بگم من از خانم نصیری خوشم اومده و باید کمکم کنید که بفهمم ایشون هم به من علاقه ای دارند یانه .راستش از من دیگه گذشته بخوام بجه بازی درارم هرچی باشه من ۹سال از خانم نصیری بزرگترم و نمیدونم که ایشون مایل هستند به ازدواج بامن فکر کنند یانه .
سعی کردم زیاد استاد رو امیدوارنکنم هرچی باشه استاد سخت گیری بود وزیاد دله خوشی ازش نذاشتم روکردم بهشو گفتم :استاد اززیر زبونش میکشم شک نکنید
بعد استاد یه کارت دراورد وبه من دادو گفت :خانم باقری شما این ترم ۴ تا غیبت داشتید پس میتونم بندازمتون .
باتعجب نگاش کردم که ادامه داد .این کارت شماره ی منه اگه پخش بشه قطعا میفتید خانم
-متوجم استاد اما بعده فهمیدن چی کنم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان نجابت من اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان نیمکت باران

$
0
0

عنوان رمان:نیمکت باران

نویسنده:بھاره.غ

تعداد صفحات پی دی اف:۱۸۷

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه: دختری از جنس سادگی… دختری با ظاهری معمولی! دختری به سادگی و زلالی آب! اما او همه چیزش را پای عشقش میگذارد… حماقت یا سادگی یا عشق! قضاوت با شماست… .
و طرف دیگر قصه، پسری شکست خورده… پسری که قلبش را شکسته اند. اشتباه نکنید؛ به دنبال انتقام نیست. تنها دلش را باخته و غمگین است. احساس می کند از سنگ شده است. هر آن حس افتادن از دره و شکستن و تکه تکه شدن دارد.

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
صدایش در گوشم می پیچد.
صدایی که می گفت: این تویی که به بارون معنا دادی… این تویی که بارونو واسه من قشنگ کردی… باران من تویی!
باران دیگر باران نیست… آن باران سوخت… آن باران آتش گرفت!
بارانی که می سوزد باران نیست… کویر است… صحراست… خس و خاشاک است!
قطرات اشکم، همراه با باران سیل آسا روی پستی و بلندی صورتم جاری شده است و من قلبم می سوزد و جانم آتش می گیرد. دستی به روی نیمکت می کشم و حکاکی باران خورده ی روی آن را لمس می کنم… با سرِ انگشتم دوباره روی حکاکی می نویسم: نیمکت باران!
و… یک واو کنده کاری شده، روی چوب نیمکت! کاش ادامه می یافت. کاش میشد نوشت: نیمکت باران و… و او! کاش نام او روی چوب نیمکت حک میشد کنار واو! اما نشد… و این نیمکت، نیمکت باران ماند!
در سرمای پاییزی، گرمای حضورش حس… و عطر تنش را استشمام می کنم! شالم را تا روی لب هایم پایین می آورم و بدون اینکه از زیر تار و پود شال، نگاهش کنم، قصد بلند شدن از روی نیمکت را می کنم… اما او دستم را می گیرد و من در جایم میخکوب می شوم. بی صدا اشک می ریزم و دستم را از قندیل دستش بیرون می کشم… صدای بم و غمزده اش، حالم را خراب تر می کند: بارانم! بارانِ من…
سرم را سمت او می چرخانم و نگاهش می کنم… اما او نمی تواند چشمانم را ببیند… . دستش را سمت صورتم می آورد و شال را پس می زند و من… و من… هق می زنم. به موهایم دست می کشد و نگاهم می کند. چشمانم را می بندم تا نبینم… تا نبینم که می بیند مرا! با پشت انگشتانش، پشت پلک هایم… گونه هایم… پیشانی ام را نوازش می کند و من بیشتر می سوزم… من بیشتر آتش می گیرم… من بیشتر ضجه می زنم. سرم را در آغوش می گیرد و بغض صدایش را مردانه به نمایش می گذارد: نبار باران… .
***
حوصله ی اثاث کشی را نداشتم… اما در آن موقعیت تنها فرزند خانواده که حضور داشت، من بودم و دلم نمی آمد مادر و پدرم را با یک خروار کار تنها بگذارم. پدرم به کلیدسازی رفته بود تا از روی کلیدهای خانه، دو تای دیگر هم بزند و من و مادرم در انباری مشغول جا به جایی اثاثیه بودیم. چشمم به دوچرخه ای افتاد که جایزه ی ممتاز شدنم در کلاس سوم ابتدایی بود. خاطره هایم را دوست داشتم… . دسته ی دوچرخه را گرفتم و گفتم: مامان اینو یادته؟
مامان همانطور که در حال جا به جایی جعبه ها بود، نگاهی گذرا به دوچرخه انداخت و لبخند محوی زد و دوباره مشغول کار شد: آره… مگه میشه یادم بره؟
همین کافی بود که قواره ی عشقش را اندازه بگیرم.
مامان-نمی دونم این آت آشغالا چیه با خودمون بار کردیم آوردیم! بیا اینا رو بریز دور!
جعبه را در دستم گرفتم و به سمت درب پارکیگ رفتم. درب پارکینگ از کوچه ی پشتی باز می شد. پله نداشت و برای همین راحت تر می توانستم جعبه را جا به جا کنم. به حیاط که رسیدم، صدای موسیقی را حوالی استخر شنیدم. سرم را که چرخاندم، پسری تقریباً بیست و دو سه ساله را دیدم که پاچه های شلوارش را بالا داده و پاهایش را داخل آب برده بود. گوشی موبایلش را در دستش گرفته بود و گوش می داد:
«تو که از اولشم جای من یکی دیگه، توی قلبت بود
نگو به من که تو هرکاری کردی درسته، نگو حقت بود
تو که از اسمم و عشقم و حسم و قلبم، دلتو کندی
به چشای منِ ساده ی بی کسِ تنها، داری می خندی
همیشه دروغ می گفتی واسه من می میری
بگو عاشقم نبودی تو که داری میری…»!
خوشتیپ بود اما… زیادی پریشان به نظر می رسید. متوجه حضورم نشد… شایدم شد و به روی خودش نیاورد. نگاهم را از او گرفتم و سرم را به زیر انداختم و درب را باز کردم و جعبه را داخل سطل زباله انداختم. وقتی برگشتم، پسر نبود. شانه ای بالا انداختم و به سمت مامان رفتم: مامان! من دیگه برم. دیرم میشه.
مامان لبخندی زد و گفت: برو دخترم… به سلامت! رفتنی اون جعبه رو هم بیار پایین.
وه که تک تک جملات مادر، دلنشین و آهنگین است… وه که تپش قلب یک مادر در لحنش جاریست… وه که چقدر این انسان های بهشتی دوست داشتنی اند. گونه ی مامان را بوسیدم و از پله ها بالا رفتم و کلید واحدمان را در قفل چرخاندم. به سمت اتاقم رفتم. اولین بار بود که اتاقی جداگانه داشتم… خوشحال بودم. لباس هایم را که در حین اسباب کشی چروک شده بود، اتو زدم و به تن کردم. جلوی آیینه ایستادم و به صورت بی روحم نگاهی انداختم و به این فکر کردم که آیا با این چهره ی عادی، کسی هم عاشقم می شود؟!
لبخندی به فکر خودم زدم و به همراه جعبه از خانه خارج شدم. با خروج من، درب واحد رو به رویی باز شد و من باز هم همان پسر سر در گریبان را دیدم. بی خیال از کل دنیا، هندزفری در گوشش گذاشته بود و موسیقی گوش می داد. انگار که شدیداً به ترانه و آواز و آهنگ علاقه داشت. او مرا ندید و من هم اصراری برای خیره ماندن به چشمان فندقی رنگ او که مرا نمی دیدند، نداشتم. از پله ها پایین رفتم اما جعبه ی در دستم، زیادی سنگین بود. کمی جا به جا شدم و نفس نفس زدم. جعبه در آستانه ی افتادن بود که آن را روی پله گذاشتم و دست به کرم، کش و قوسی به خودم دادم. صدای بم پسر را از پشت سرم شنیدم: خانوم یکم سریعتر!
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. نگاهش رنگ خشم داشت… و من به او اخم کردم و جعبه را به زحمت از روی زمین برداشتم… اما جعبه داشت از هم متلاشی می شد و من دیگر توان نگه داشتنش را نداشتم. با کلافگی گفت: بدین به من جعبه رو… .
و بدون اینکه منتظر پاسخ من باشد، جعبه را از دستم گرفت و راه افتاد. به دنبالش رفتم: خودم می بردم…
وسط حرفم دوید: تا شما بخواین اینو جا به جا کنید، شب شده!
کنایه زد… من هم طعنه زدم: شما به همه ی همسایه هاتون اینجوری خوشامد میگین؟
پسر گفت: اصولاً من به کسی خوشامد نمیگم.
و بعد به سمت انباری رفت و به مامان سلام داد. مامان هم جوابش را داد و او جعبه را روی زمین گذاشت و از مامان خداحافظی کرد و رفت.
بعد از رفتنش گفتم: مامان من دارم میرم. فعلاً خداحافظ!
مامان-صبر کن ببینم! این پسره چرا جعبه رو آورد؟
-این پسره دیوونه اس مامان. یه سگ اخلاقیه!
مامان متعجبانه گفت: نه بابا. پسر خوبیه.
-مگه تو می شناسیش؟
مامان-پسر واحد رو به روییه دیگه. اون روز که اومدیم خونه رو ببینیم با بابات، اینم بود. پسر خوبیه.
-خییییلی! بابا این داغونه اعصابش. خشم پشه میاد واسه من.
خندیدیم و من ماجرا را به مامان تعریف کردم. مامان گفت: والا اون روز به نظر پسر خوبی میومد. دیگه نمی دونم چرا قاتی کرده.
از مامان خداحافظی کردم و راهی کلاس کنکور شدم. سرم به زیر بود و از همه پسرها و مردها هراس داشتم… نمی دانم چرا! اما اعتماد کردن برایم سخت بود… خیلی سخت!
***
کتاب تست را خریدم و همراه با دوستانم از آموزشگاه خارج شدم. اوف! چه کسی می خواهد این همه تست بزند؟ من؟! زهی خیال باطل… . من زیاد درس نمی خواندم… از همان ابتدا!
هوای بهاری را می پرستیدم… هوایی که بوی عشق می دهد… بوی تازگی و طراوت… و من دلم هوای کاشان را کرد… کاشانی که قمصرش را معشوقم می دانم… قمصر و گلاب های بی نظیرش!
هوای بهاری را به ریه هایم فرستادم و لبخندی روی لبم نشست. از دوستانم خداحافظی کردم و به سمت ایستگاه تاکسی رفتم. صف بود! روی نیمکت نشستم و به نم نم بارانی که روی تل خاکی کنار ایستگاه فرو می ریخت چشم دوختم… عطرش را دوست داشتم… عطر خاک باران خورده! دلم میخواست تا ابد آنجا بنشینم و استشمام کنم آن عطر دل انگیز را! صف کم کم خالی شد و من هم از جایم بلند شدم و به سمت تاکسی جدیدی که آمده بود، رفتم. مادرم همیشه می گفت که روی صندلی جلو بنشینم. هم راحت تر است و هم اینکه جنس مذکری قصد آزار و اذیت نمی کند. من هم نشستم و صندلی عقب هم پر شد و تاکسی حرکت کرد. به مقصد که رسیدم، کرایه تاکسی را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم… مثل سه سرنشین دیگر تاکسی! به سمت منزل جدیدمان رفتم… منزلی که دوستش داشتم. دختری که با من سوار تاکسی شده بود، از طرف دیگر خیابان، موازی با من حرکت می کرد. یاد فیلم های پلیسی جنایی افتادم که یکی دیگری را تعقیب می کند. لبخندم را جمع کردم و به راه رفتن دختر دقیق شدم. نه! انگار به طور اتفاقی هم راه شده بودیم. زنگ واحدمان را زدم و مامان در را باز کرد. داخل شدم و خواستم درب را ببندم که دستی مانعم شد. در را باز کردم و همان دختر را با لبخندی بر لب دیدم… چهره اش زیادی آشنا بود. یادم آمد… او هم در آموزشگاه ما بود… منتهی یک رشته ی دیگر! گفت: درو نبند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان نیمکت باران اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان نقطه تلاقی

$
0
0

عنوان رمان:نقطه تلاقی

نویسنده:بنفشه ھدایتی

تعداد صفحات پی دی اف:۳۲۰

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان در مورد رامبد ،پروا ،و نیره هستش که هر کدوم مشکلات خاص خودشونو تو زندگی دارن.رامبد که پدرش زندانه با مادرش یه سری اختلافات داره.پروا از دست خونواده ی متعصبش عذاب می کشه و نیره که از کمبود محبت رنج میبره احساس می کنه تو زندگی مشترکش هیچی به دست نیاورده .این وسط یه نفر پیدا میشه که از فرصت سوء استفاده می کنه و باعث تغییراتی توی زندگی این سه نفر میشه.تغییراتی که شاید به نظر شخصیتهای داستان ما خوشایند بیاد اما…

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
حوله را از روی سرش برداشت و پرت کرد روی لباس های ریخته از کمد.نشست روی تخت.صورتش را تکیه داد به دستها و فکر کرد.به پروا فکر کرد که خودش را آسان فروخته بود.روحش را اسیر آن شیطان لعنتی کرده بود و جسمش را نیز.نه دیگر نمی توانست.نمی توانست ادامه دهد.وقتی اتفاقاتی را که برایش افتاده بود به خاطر می آورد.وقتی تصویر پروا در نظرش مجسم میشد مو بر تنش راست می شد.با یاد آوری تصویر پروا دیگر طاقت نیاورد.از روی تخت برخاست.رفت به سمت تراس.اما لحظه ای مردد ایستاد.چه باید می کرد؟آیا می توانست به همه چیز پایان دهد؟چنین کاری از او می توانست سر بزند؟نه نباید تردید می کرد.پس با قدمهای تند رفت پنجره را باز کرد.روی تراس ایستاد.از بالا به پایین نگاه کرد.فقط نگاه کرد.ارتفاع زیاد بود.دستش را روی قلبش که تند میزد گذاشت.چشم بست و لب گزید و در حرکتی ناگهانی از روی تراس پرید…
***
زن، پودر سفید رنگ را در قهوه ریخت و هم زد.آنقدر حواسش پرت بود که فراموش کرد دست از هم زدن بکشد.مرتب با قاشق کوچک چینی ،قهوه را هم می زد و سعی می کرد در دلش کارش را توجیه کند:
_ کمبود محبت.اون اصلا به فکر من نیست.فکر پولاشه.در عوض…
به چهره ی فوق العاده زیبای او فکر کرد.به نگاه گیرا و جذابش و لبخند دوست داشتنیش.با فکر او لبخند بر لب آورد و نگاهش را از روی دیوار کشید سمت قهوه که سفیدی پودر را در سیاهی خود محو کرده بود.فنجان را در سینی گذاشت و باز لبخند زد.لبخندی از سر رضایت.لبخندی از سر نگرانی.پایش را از آشپزخانه بیرون گذاشت.ایستاد.آب دهانش را قورت داد و قدم به سوی مردی برداشت که لم داده بود روی کاناپه.مرد زندگیش مردی که خسته بود و پلک هایش از فرط خستگی روی هم رفته و خوابیده بود.زن کنارش روی زمین بر زانو نشست.باز آب دهانش را قورت داد.دستش را گذاشت روی زانوی مردش.مرد پلک گشود.خسته و بی خبر.آرام در جایش نشست.زن داغ و خیس از عرق فنجان را به دستش داد.مرد لبخند زد.نیمه کاره و بی خیال.زن منتظر چشم به دهان او دوخت و دعا کرد قهوه را زودتر بخورد.مرد قهوه را مزه کرد و تکیه داد.زن پر از هراس، شادی، پشیمانی ،ترس، احساس گناه، لبخند زد.اما با صدای زنگ لبخند بر لبهای سرخ براقش خشکید:کیه این وقت روز؟!
بی میل برخاست.رفت در را باز کرد و با دیدن دخترک آه از نهادش در آمد:
_ اوه…سوگل!
دخترک لبخند زد:
_ سلام.
زن برای جواب به تکان سر اکتفا کرد و به خانه راهش داد.ورود ناگهانی خواهر شوهر جوانش نقشه اش را نقش بر آب می کرد.لب گزید و با چشم دخترک را که به برادرش سلام کرد پایید.در را بست و فکر کرد باید کاری کند.اما چکار؟باید دختر را دست به سر می کرد.باید این دخترک را که بی ملاحظه سرش را انداخته بود پایین و این وقت از روز اینجا پیدایش شده بود به بهانه ای می فرستاد بیرون.اما به چه بهانه ای؟بی صدا و بی هدف بالای سر مرد ایستاد.گردن کشید.فنجان خالی روی میز بود.از بیم و شوق لرزید.نگاه کشید و دید دختر لیوانی آب سر کشید.دیگر نایستاد.بی اعتنا به مرد که دراز کشیده بود به آشپزخانه رفت و برای اینکه رفتارش شک بر انگیز نباشد خیلی معمولی پرسید:
_ چطور شد امروز اومدی اینجا؟
دختر یخچال را به هوای خوراکی باز کرد:
_ مامان اینا دوره داشتن.من حوصله نداشتم اومدم اینجا.
زن لب باز کرد.اما صدای خفه مرد که بلند شد دوباره لبهایش بسته شد.مرد او را صدا زد:
_ نیر!
زن خودش را به نشنیدن زد:
_ نیر!
نیره دندان بر هم فشرد.صدای پر درد مرد مثل چاقویی بود که پوستش را می خراشید.
_ سوختم نیر.
سوگل هراسان به سمت صدای برادر چرخید.زن دستپاچه از نگاه دختر به برادرش جواب شوهر را داد:
_ ها؟!چیه؟
دختر هراسان سیب گاز زده را انداخت و جیغ کشید:
_ نیر داداشم.
********
دختر خندان و کوله به دوش از دوستانش جدا شد و به کوچه ی خلوت پیچید.کسی نبود.نزدیک ظهر بود.بی فکر و بی خیال انگشت بر زبری دیوار کشید و خطی نامرئی را دنبال کرد.اما چند قدم نرفته کسی صدایش زد:
_ پروا!
صدا آشنا بود.آشنای آشنا.دختر شنید و ایستاد.اما نخواست برگردد و برنگشت.
_ چرا نگام نمی کنی؟
صدا گرم بود و مهربان و وسوسه کننده.مثل همیشه.اما پروا برنگشت.فقط چهره ی زیبای او را برای بار هزارم در نظرش مجسم کرد و از خود پرسید چطور می شود مردی این همه زیبا باشد؟!اما زیبا فقط یک صفت بود.یک صفت خیلی ساده.پس باید او را چه می نامید؟فرشته صورت؟ولی نه شاید چهره اش به زیبایی یک فرشته باشد ولی خلق و خوی شیطان را داشت.اصلا او خود شیطان بود.
_ پروا!می خوام باهات حرف بزنم.
دختر به خود جرات داد تا خشک و سرد و جدی بپرسد:
_ درباره ی چی؟
صدای نفس مرد از پشت شنیده شد:
_ درباره ی خودمون.
دختر به انتهای کوچه به آخرین خانه به در سبز رنگ خیره شد و فکر کرد چطور می تواند از دست این شیطان خودش را نجات دهد؟شاید بتواند تا خانه بدود.معلوم است که می تواند.چند متر بیشتر نمانده.اما…
_ پروا!
صدا نرمتر شد.مهربانتر ، گرمتر ،دوستانه تر و شاید عاشقانه تر و پروا وسوسه شد برگردد.خواست او را فقط یک لحظه نگاه کند اما حرف های رامبد را به خاطر آورد:
_ هیچ وقت به طرفش برنگرد.
رامبد ،رامبد ،رامبد ،ذهنش از اسم او پر شد.بی صدا آه کشید و هوا را به ریه هایش فرستاد.به رامبد و حرف هایش می توانست اعتماد کند.حتی به نظرش می رسید که احساس خاصی هم نسبت به او دارد و مطمئن بود می تواند او را برای همیشه در قلبش جا دهد اما…
_ پروا!فقط یه لحظه به خدا حرف مهمیه.
_ گفتم من حرفی با تو ندارم.
_ حتی اگه درباره ی رامبد باشه؟
رامبد؟!باز هم او؟!پروا دیگر صبر نکرد.برگشت و ناگهان چیزی به صورتش پاشیده شد و او از ته دل جیغ کشید:
_ سوختم…
سه ماه قبل
_ مامان!من دارم میرم.
رامبد، لباس پوشیده و ساک به دست ، مقابل آینه ی قدی ایستاد.پنجه اش در را در زلف های سیاه بلندش فرو برد و برای بار دوم مادر را صدا زد:
_ مامان!
_ ها!داری میری؟
مادر سرک کشید.از اتاق خواب سرک کشید و پسرش را که در حال رفتن بود صدا زد:
_ رامبد!
رامبد، کسل جواب داد:
_ آره، دارم میرم.
_ اگه پول همرات هس ؛سر راه که اومدی ، چند تا نون بگیر.
_ باشه.خداحافظ.
می خواست برای نان نگرفتن بهانه ای بیاورد.می خواست بگوید حوصله ندارد یا کار دارد اما نگفت.حوصله ی یک بحث بی خود و بی نتیجه ی دیگر را نداشت.بی صدا کفش پوشید و از در حیاط بیرون رفت.جلوی در مکث کرد.کلمه ی باشگاه را زیر لب با تمسخر به زبان آورد و پوزخند زد:
_ باشگاه!هه.
بعد راهش را کشید و از مسیری رفت که به باشگاه ختم می شد.اما قصدش رفتن به آنجا نبود.نه؛ خیلی وقت بود باشگاه نمیرفت.باشگاه رفتن ؛ فقط یک دروغ بود .یک بهانه برای بیرون زدن.برای اینکه خانه نماند و غر زدن های مادرش را نشنود.بیکاری ،بیکاری، بد دردی بود و او هم مثل خیلی های دیگر گرفتارش بود.خیلی های دیگر؛ این را بارها به مادر گفته بود.اینکه فقط او نیست که بیکار است.اما مادر که این حرفها سرش نمیشد.او را مرد خانه می دانست.عصای دستش؛مونس تنهاییش.انتظار داشت برود پی یک لقمه نان.انتظار داشت مثل پدرش یک شیاد کلاهبردار از آب در نیاید.آرزو داشت پسرش کار کند و پول در بیاورد.اما کار کجا بود؟رامبد ایستاد.زل زد به جوی آب.کلمه ی عصای دست را چند بار در ذهن تکرار کرد و زیر لب گفت:
_ عصای دست!هه.
و باز هم پوزخند زد.عادتش شده بود به همه چیز پوزخند بزند.به خودش ، زندگیش ، حرف های مادرش ، اطرافیانش.
قوطی کنسروی را که کنار خیابان از کیسه ی زباله ی پاره بیرون افتاده بود، با لگد انداخت در جوی آب و به راهش ادامه داد.اما دوباره ایستاد.کجا باید میرفت؟باز هم پارک؟یا اینکه…جای دیگری جز پارک به ذهنش نرسید.به پسر جوانی که تقریبا هم سن و سال خودش به نظر میرسید و از رو به رو می آمد نگاهی انداخت.ساکش را برداشت و خواست برود که پسر او را مخاطب قرار داد:
_ ببخشید.
رامبد، به او چشم دوخت.پسر زیبا بود.درخشان و خوش قد و قامت.با محیط گرفته و آدمهایی که در رفت و آمد بودند فرق داشت.خیلی خیلی فرق داشت.انگار که یک تکه جواهر باشد که از آسمان به زمین افتاده باشد.رامبد حیرت زده از این همه زیبایی و برازندگی پرسید:
_ بله؟!با من بودین؟!
پسر، جلو آمد و گفت:
_ بله.میشه بگین این آدرس کجاست؟
رامبد، به تکه کاغذی که به طرفش گرفته شد نگاه انداخت:
_ خیابان محبت،مجتمع…
خیابان محبت!اگر چه آشنا ؛اما جایش در ذهن او خالی بود.کجا بود این خیابان؟پلک ها را روی هم گذاشت تا به یاد بیاورد و شنید:
_ نمی دونین کجاست؟
تند چشم باز کرد و بی آنکه لحظه ای فکر کند گفت:
_ چرا، چرا می دونم .همین پشته، این خیابونو که بپیچین معلوم میشه.
پسر گفت:
_ آهان.
و آنقدر این کلمه را ملایم و آرام گفت؛ انگار که فقط لب زده باشد یا نسیم ملایمی وزیده باشد.بعد لبخند زد و تشکر کرد:
_ ممنون.
دل گرفته ی رامبد از دیدن این لبخند باز شد:
_ خواهش میکنم.
پسر دستی تکان داد و آرام رفت.به همان آرامی که آمده بود رفت و عطرش را جا گذاشت.رامبد زمزمه کرد:
_ چه عطری!
سپس شانه ای بالا انداخت.ساکش را برای بار چندم برداشت و به راه افتاد.بی هدف و بی حوصله، اما بی اختیار برگشت و یک بار دیگر پسر را با حسرت بر انداز کرد.غریبه ، با خبر از نگاه او لبخند زد و در دل گفت:
_ این اولیش.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان نقطه تلاقی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان او کس دیگری بود

$
0
0

عنوان رمان:او کس دیگری بود

نویسنده:مونا.س

تعداد صفحات پی دی اف:۲۱۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:این رمان ، داستان وفاداری ، ایثار ، خیانت ، انتقام ، قتل ، جنایت ، ترس ، دلهره ، شک ، تردید ، غم ، گریه ، عشق و خیلی چیزای دیگست که یه دختر بیست و پنج ساله به نام رویا تموم اینا رو توی یه برهه از زندگیش تجربه می کنه و درسته که خیلی وقتا اونقدر کم میاره که می خواد جا بزنه اما بازم کمر راست می کنه و با قدرت راهشو ادامه میده و معتقده : (( همه داستانا آخرشون خوب تموم میشه اگه یه وقت دیدی داستانت خوب تموم نشده پس بدون هنوزم داستانت ادامه داره و تموم نشده

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
با ترس چشامو باز کردم و یه نگاهی به دور و برم انداختم. پشت سرم از ضربه ای که خورده بود حسابی درد می کرد، همه جا اونقدر تاریک بود که با چند بار پلک زدنم نتونستم جایی رو ببینم. دهنمو با یه چسب نواری خیلی قوی بسته بود یه تکونی به دستای از پشت بستم دادم، ولی انگار اونارو هم با زنجیر بسته بود. زمین سرد سرد بود…… لعنت به من … من کجا بودم!! تموم بدنم می لرزیدو عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود… ترس و بغض با هم ترکیب شده بود. با دهن بسته سعی کردم صدایی از خودم در بیارم ولی انگار فقط خودم صدامو می شنیدم… یه لحظه سر جام ساکت موندم و گوشامو خوب تیز کردم تا ببینم از بیرون صدایی میاد یا نه…اما انگار هیچ کس اون بیرون نبود. از سکوت اونجا استفاده کردم و شروع کردم به سرزنش خودم: یکی نیست بگه آخه تو مگه خانم مارپل یا کاراگاه پوآرویی که خودتو انداختی وسط و نخود هر آش شدی… بیا اینم آخر عاقبتش… اصلا چی شد که من وارد این داستان عجیب، غریب و ترسناک شدم ؟؟!! چشامو بستم و روی هم فشار دادم تا یادم بیاد که از کجا افتادم وسط این ماجرای خطرناک…
***
با زنگ ساعت به زور چشامو باز کردم و یه نگاه بهش انداختم. عقربه هاش ساعت هشت صبح رو نشون می داد. تکونی به خودم دادم همیشه تو بیدار شدن مشکل داشتم، انگار رختخواب دو دستی منو چسبیده بود. از تخت اومدم پایین و رفتم طرف دستشویی، دست و صورتمو شستم و همین طور که داشتم صورتمو با دستمال خشک می کردم با صدای بلند گفتم: فرزین … فرزین … پاشو عزیزم … دیر میشه ها
رفتم تو آشپزخونه. هیچ کدوممون عادت نداشتیم صبحونه بخوریم. با این که سعی می کردم عادت کنم و صبحونه بخورم اما بازم هر از گاهی از زیرش در می رفتم و امروز جزو همون روزا بود. از تو یخچال پاکت شیرو بیرون اووردم و یه لیوان شیر برا خودم ریختم. همون طور که آروم آروم سر می کشیدم رفتم دم در اتاق خواب وایسادم. تنبل هنوز خواب بود. رفتم جلوی آیینه وایسادم و مشغول آرایش کردن شدم . همیشه ساعت نه باید مزون باشم. با اینکه بیست و پنج سالم بود تونسته بودم برای خودم مستقل باشم و یه مزون لباس عروس راه بندازم کارمو دوست داشتم مخصوصا این که تو یه محیط زنونه بودم و با هم جنسای خودم سرو کار داشتم و دست کم خبری از مرد جماعت توی مزون نبود اگرم بود یه سری دامادای بیچاره بودند که هنوز سرشون گرم عشق و عاشقی بود و از هیز بازی و خوشمزه بازی خبری نبود. یه نفرم (خانم فرجاد) استخدام کرده بودم که تو نبود من کارا رو سرو سامون می داد و تو این دو سال جدا از این که رابطه ای دوستانه بینمون به وجود اومده بود تو کاراش هم حسابی خبره شده بود و دیگه غصه اینو نداشتم که اگه ده دقیقه دیر برم کارا رو چه جوری انجام میده و چیزی از قلم میوفته یا نه …
آرایشم تموم شده بود خیلی روی آرایشم حساس بودم برام یه جور عادت شده بود طوری که هیچ وقت بدون آرایش بیرون نمی رفتم. تو آیینه خودمو برانداز کردم در کل چهره با نمکی داشتم چشم و ابروم خرمایی بود خوشگل خوشگل نبودم که همه مردا تا منو می بینن غش کنن اما قیافه خوبی داشتم و موقعیت شغلیمم خیلی از مردا رو وادار به تحسین می کرد
یه نگاهی به فرزین انداختم، هنوزم خواب بود با لحن شاکی گفتم: اِ اِ … فرزین پاشو دیگه … دیر میشه ها … من ساعت نه باید مزون باشم.
چشماشو به زور باز کردو گفت: بیدارم…
پوزخندی زدم و گفتم : بله می بینم … بیداری
از جاش بلند شد و همین جور که سمت دستشویی می رفت گفت: بپوش بریم
گفتم: صبحونه نمی خوری؟
-نه
منو فرزین دو سال بود که ازدواج کرده بودیم . همدیگرو خیلی دوست داشتیم ما با عشق ازدواج کردیم و از ازدواجمونم راضی بودیم. فرزین مرد خیلی مهربون و خانواده دوستی بود و تو زندگی تقریبا چیزی برام کم نذاشته بود برا همین همیشه ازش ممنون بودم . قیافه معمولی داشت اما مرد بود … قد بلند و چهارشونه و هیکل تقریبا درشت، اونقدر اخلاقش خوب بود که قیافش همیشه با نمک و تو دل برو بود.
مانتو و شال قهوه ای رنگمو پوشیدم طبق معمول همیشه کفشامو پوشیدم و دم در آپارتمان منتظرش وایسادم و هر از چند گاهی بهش یادآوری می کردم که زود باشه و عجله کنه ، فرزین معاون شرکت لوازم یدکی خودرو بود. اونم باید سر ساعت نه توی شرکت می بود ولی نمی دونم چرا همیشه خدا ساعت نه و ده دقیقه از خونه می زدیم بیرون و تا می خواست منو برسونه و خودش برسه شرکت نه و نیم می شد .
از ماشین که پیاده شدم از فرزین خداحافظی کردم و از خیابون رد شدم، وارد مزون شدم. طبق معمول همیشه خانم فرجاد همه کارا رو کرده بود و منتظر بود که من سر برسم. به سمتش رفتم و با لبخند سلام کردم. به احترام من بلند شد و با لبخند سلام کرد.
کیفمو به جا رختی آویزون کردم و گفتم: چه خبر خانم فرجاد؟
روشو به من کرد و گفت: هیچی رویا خانم خبری نیست مثه همیشه همه جارو برق انداختم و منتظر مشتریام
پشت میز نشستم و گفتم: آفرین به این میگن آدم زرنگ … در ضمن منظورم از چه خبر، خبر کاری نبود … از دیشب چه خبر؟ خواستگاری دخترت…
لبخندی از سر رضایت زد و گفت: خدا رو شکر … خواستگارا اومدند
-خب؟ پسندیدید؟
-من که نباید بپسندم دخترم باید خوشش بیاد که اونم ازمون مهلت خواسته که فکر کنه… البته به نظر میومد که پسر خیلی خوبی باشه
-آره منم که فرزینو دیدم دفعه اول به نظرم اومد که پسر خوبی باشه و خوب هم شد.
-رویا خانم دعا کنین دختر منم عین شما خوشبخت بشه . به خدا من دیگه هیچی از خدا نمی خوام
- ایشالله خانم فرجاد … ایشالله
خانم فرجاد تقریبا چهل و پنج سالش بود ولی پشت این سن و سال خروار خروار تجربه و حرفه خوابیده بود . تو خیاطی مهارتی داشت که نگو و نپرس لباس عروسایی می دوخت که آدم دهنش باز می موند برای همین بعد از استخدام خانم فرجاد تصمیم گرفتم دیگه از جایی لباس عروس نخرم و بهش مدل بدم و خانم فرجادم لباسو بدوزه که البته کارش حرف نداشت. از یه سال پیش، هم شهرتمون زیاد شده بود و هم مشتریامون ازمون تعریف می کردند. خلاصه زن با سلیقه ای بود . یه فروشنده هم داشتم که همیشه ساعت ده صبح میومد چون کار ما از ساعت ده و نیم صبح شروع می شد تا دو بعد از ظهر و دوباره از پنج عصر کار می کردیم تا نه شب.
داشتم از رو تقویم رومیزی تاریخ رزرو لباسارو چک می کردم که چشمم افتاد به تاریخ فردا که بیستم شهریور بود. با کف دست زدم به پیشونیم، خانم فرجاد دید و گفت: چی شد رویا خانم ؟
-دیدی خانم فرجاد! داشت یادم می رفتا … فردا سالگرد ازدواج منو فرزینِ
لبخندی زد و گفت: اِ به سلامتی … مبارکه … ایشالله صدو بیست سال با هم زندگی کنین و شاد باشین
لبخندشو جواب دادم و گفتم : مرسی … شما لطف دارین … ایشالله عروسی دخترتون
آسمونو نگاه کرد و از ته دل گفت: ایشالله … ایشالله
وای فردا سالگرد عروسیمون بود و من هنوز هیچ کاری نکرده بودم یه ذره فکر کردم … می خواستم یه کاری کنم که حسابی فرزین سوپرایز بشه و سر کیف بیاد.
شب شده بود و عقربه های ساعت تو سالن عدد نه رو نشون می داد. منتظر فرزین بودم که بیاد دنبالم و با هم بریم خونه ، خانم فرجاد کیفشو رو دوشش انداخت و گفت: خب رویا خانم با من کاری ندارین ؟… من برم؟
یه نگاه به ساعت سالن انداختم. چرا فرزین دیر کرده بود!!… لبخندی زدم و گفتم : شما برین منم تا چند دقیقه دیگه فرزین میاد دنبالم و میرم خونه… خسته نباشین
خانم فرجاد خداحافظی کرد و رفت . ده دقیقه دیگه هم صبر کردم. وقتی دیدم خبری ازش نشد گوشیمو از جیبم در اووردم و بهش زنگ زدم … چند تا بوق که خورد برداشت.
-الو … فرزین کجایی تو ؟
- اِ رویا تویی؟ … شرکتم عزیزم چطور مگه؟
با صدای حق به جانبی گفتم : می دونی ساعت چنده آقا؟ … ساعت نه و ده دقیقه ست… نمی خوای بیای دنبالم؟
-ای وای … عزیزم انقدر تو شرکت سرم شلوغ شد که اصلا حواسم به ساعت نبود… رویا جان کارم طول می کشه شب دیر وقت میام خودت یه آژانس بگیر برو خونه … شام بخور منتظر من نمون خانمی … بخواب من دیر میام … تازه آخر شبم با شرکا جلسه دارم
کلافه گفتم: آخه این موقع شب کی جلسه میذاره مگه روزو ازتون گرفتن؟
خنده ای کرد و گفت: اینو دیگه باید به شرکا بگی عزیزم … خب من دیگه باید برم صدام می کنن… خدافظ خانمم
-باشه…اگه تونستی شب زودتر بیا خونه… خدافظ
گوشیو که قطع کردم از پشت شیشه در یه نگاهی به اون ور خیابون انداختم خدارو شکر آژانس بانوان باز بود. کیفمو از رو میز برداشتم. از مزون زدم بیرونو بعد از قفل کردن درو کشیدن کرکره رفتم اون دست خیابون، خوشبختانه ماشین داشتن و چیزی طول نکشید که بعد از ده دقیقه کلیدای در آپارتمانو انداختم رو میز و خودمو ول کردم رو کاناپه چرمی قهوه ای که تو هال بود.وای چقدر نرمیه این کاناپه رو دوست داشتم یه آرامش خاصی بهم می داد. گشنم بود اما خداییش تنهایی و بدون فرزین شام از گلوم پایین نمی رفت برا همین بعد از عوض کردن لباسام یه سرکی تو یخچال کشیدم و با دو تا بیسکوییت و یه سیب در دهن شیکممو بستم . بی حوصله دوباره خودمو انداختم رو کاناپه و ماهواره رو روشن کردم نمی دونم چرا هر وقت من پای ماهواره بودم هیچ برنامه ای نداشت ولی وقتی فرزین پاش می نشست کلی فیلمای سینمایی خوب و باحال نشون می داد. خب اینم شانس منه دیگه کاریشم نمیشه کرد. بعد از چند دقیقه همونجا جلوی ماهواره خوابم برد. چشام حسابی گرم شده بود که صدای باز شدن درو شنیدم دیگه حتی با چشمای بسته هم می فهمیدم که فرزینِ . با همون چشمای بسته گفتم: بالاخره اومدی؟
فرزین که انگار غافل گیر شده بود گفت: اِ بیداری عزیزم ؟ من فکر کردم خوابی
یه چشممو باز کردم و بی حال روی کاناپه نشستم . یه نگاهی به ساعت کردم. وای ساعت یک و نیم بود با تعجب گفتم: فرزین ساعت یک و نیمه تا الان شرکت بودی؟!
داشت تو اتاق خواب لباساشو عوض می کرد از همون جا گفت: چی کار کنم ماها که اختیارمون دست خودمون نیست اسمشه که معاونیم ولی از صد تا کارمند بدتریم. شرکا یکم دیر اومدند برا همین جلسه دیر شروع شد تازه از همیشه هم بیشتر طول کشید. ببخش نمی خواستم خواب زده بشی
از رو کاناپه بلند شدم و بی حوصله رفتم تو اتاق خواب . خودمو انداختم رو تخت و همین جور که داشتم پتو رو رو خودم می کشیدم گفتم: اشکالی نداره … دست خودت که نبوده … ولی من موندم تو این دو سال این اولین بار بود که تو دیر اومدی خونه
-خوب دیگه پیش میاد
سرمو زیر پتو کردم و گفتم: کارت تموم شد چراغو خاموش کن… نورش تو چشممه
سرشو تکون داد و گفت: الان میام می خوابم
چراغو خاموش کرد و همین که اومد تو تخت سرمو از زیر پتو اووردم بیرون. یه بوی خاصی می داد انگار بوی ادکلن بود. چقدرم خوش بو بود. بوشو کشیدم تو دماغم و گفتم : فرزین ادکلن جدید خریدی؟
از این پهلو به اون پهلو شد و یه نگاهی بهم انداخت. زیر پوششو بو کرد و گفت: مگه بو می دم؟
لبخندی زدم و گفتم : اونم چه بویی … فکر کنم از این ادکلن گرونا زدی… کلک ولخرجی کردیا !!
یه بار دیگه زیر پوششو بو کرد و گفت: خیالاتی شدی من که هیچ بویی حس نمی کنم.
با تعجب گفتم: سرما خوردی یا دماغت گرفته؟ یعنی این بو رو نمی فهمی؟!
یه ذره فکر کرد و گفت: آها شاید مال پتویی بوده که امشب کمالی انداخت روم آخه خیلی خسته بودم. این شرکا هم که نیمده بودند برا همین یه نیم ساعت خوابم برد کمالی هم یه پتو انداخت رو شونم.
از این پهلو به اون پهلو شدم و با بی حوصلگی گفتم: هر چی که هست بوی خوبی داره… شب بخیر
با صدای آرومی گفت: شب بخیر عزیزم
با صدای فزرین یه چشممو باز کردم: رویا جان… رویا … نمی خوای پاشی دیرت میشه ها!
از بی خوابی داشتم میمردم برای این که بیشتر بخوابم گفتم: فرزین تو برو به خانم فرجاد پیامک می دم می گم ساعت یازده می رم … خیلی خوابم میاد
لبخندی زد و گفت: ای تنبل… پس من رفتم
-صبحونه نمی خوری؟
ساعتشو رو دستش بست و گفت: نه … اشتها ندارم… خدافظ
-خدافظ
یه چشمی گوشیمو برداشتم و به هزار زور و زحمت یه پیام برا خانم فرجاد فرستادم. وقتی خیالم از مزون راحت شد چشامو بستم و با خیال راحت خوابیدم.
بعدازظهر سرکار نموندم و رفتم خونه . سر راه برگشتم یه کیک کوچولوی دو نفره خریدم و تو یخچال قایمش کردم .واسه شب یه شام توپ درست کردم فرزین عاشق قیمه بادمجون بود و خوشبختانه منم دستپختم خوب بود.. غذارو گذاشتم تو گرمکن فر و رفتم سراغ تزیین خونه . کل قسمت هالو شمعای کوچولوی خوشگل چیدم و چند تا بادکنک که از قبل خریده بودمو باد کردم و کف هال پخش و پلاشون کردم . از کارم راضی بودم وقتی کارام تموم شد یه نگاهی به ساعت کردم. ساعت چهار بود هنوز یه ساعت وقت داشتم تصمیم گرفتم با یه شاخه گل زر سرخ و یه کارت تبریک خوشگل برم شرکت فرزین و غافلگیرش کنم.
دم شرکت که رسیدم به شاخه گل تو دستم یه نگاه انداختم و با خوشحالی رفتم سمت آسانسور. وارد سالن شرکت شدم و یه راست رفتم طرف منشی شرکت بازم منشی رو عوض کرده بودند. انگار تو این شرکت هر ماه یه منشی عوض می کردند. خانم منشی یه دختر تقریبا بیست و هفت ساله بود اونقدر آرایش کرده بود که اصلا نمی شد فهمید چهره واقعیش چه شکلیه.
سلام کردم و گفتم: ببخشید با آقای فرزین سخایی کار دارم
یه نگاهی به سرتا پام کرد و گفت: شما؟
با یه لبخند مصنوعی گفتم : من همسرشونم
لبخندی زد و گفت: اوه … ببخشید به جا نیووردم … من فرحی هستم خوشوقتم خانم سخایی
-همچنین. فرزین سرش خلوته؟
-سرشون که خلوته ولی چند دقیقه پیش رفتند پایین مثه اینکه یه نفر باهاشون کار داشت
-ولی من که داشتم میومدم کسی رو ندیدم
-والله نمی دونم
-خب می تونم برم تو اتاقشون منتظر بمونم؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان او کس دیگری بود اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان پنجره ها می میرند

$
0
0

عنوان رمان:پنجره ها می میرند

نویسنده:رهایش*

تعداد صفحات پی دی اف:۴۱۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:زندگی فراز و نشیب های زیادی داره. زندگی هزار راه نرفته است که با انتخاب هر کدوم از راه ها اتفاقات گوناگونی رو برای خودمون رقم می زنیم. گاهی خوشنودیم از مسیر رفته و گاهی حسرت به دل و پشیمون از تصمیمات اشتباهمون به عقب نگاه می کنیم و آه سینه سوزی می کشیم.
قصه قصه ی پسریه که وقتی راهی رو می رفته ایمان داشته که درست می ره و حالا…! همیشه برای مردد بودن فرصت هست! همیشه برای اینکه تردید و شک به دل آدم راه پیدا کنه نشونه هایی هست! روزهای سخت و تلخ و بالا و پایین های زندگی پسری رو می خونیم که قطارش از ریل خارج شده و داره سعی می کنه دوباره به مسیر هدایتش کنه!

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
بارون اونقدر تند شده که بخواد تا عمق لباسهام نفوذ کنه اما من مرد عقب نشینی کردن نیستم! هه! عقب نشینی! انگار تو صف اول کارزارم که حرف از عقب نشینی می زنم!تو این چند سال اونقدر عقب رونده شده ام که پشتم فقط دیوار باشه! اونقدر عقب عقب رفته ام که دیگه راهی برای عقب نشینی بیشتر نباشه!
آره سخته! سخته که پیش خودت معترف باشی اشتباه کردی! شجاعت عجیبی می خواد! سخته از خودت شرمنده باشی اما … سخت تر از اون شرمنده بودن در مقابل کساییه که یه عمری دوستت داشتن و نگرانت بودن و دوستشون داشتی و نگرانشون بودی و هستی!
صدای لاستیک ماشینی که آب جمع شده ی کف خیابون رو به اطراف می پاشونه نظرم رو جلب می کنه. بر می گردم و نگاهی بهش می اندازم. درست دم در انتهایی ترین خونه ی اون کوچه ی بن بست پارک می کنه و راننده پیاده می شه! چتر به دست پا تند می کنه سمت دیگه ی ماشین، در جلو رو باز می کنه و همزمان چتر باز شده رو بالا نگه می داره.
صدای بسته شدن در ماشین، صدای خنده های گرم و از سر سرخوشی، صدای به در کوبیدن های با سوییچ، باز شدن در و رفتن و غیب شدنشون از پیش چشم های به خون نشسته ی من! همه و همه واقعیه! واقعیت این دنیای تلخ!
سردم بوده اما حالا گرمم شده! گر گرفته ام. گر که نه آتیشیه که به جونم افتاده! آتیش هم نه! مواد مذابه! داره ذره ذره وجودم رو ذوب می کنه! تو اون سرمای استخون سوز دارم از ته وجود خاکستر می شم! آخرین بارقه های امید هم جلوی چشمم از بین رفته و حالا فقط پر خاموشیم! حتی کورسویی نیست! همه جا سیاهیه مطلقه! اونقدر تاریک که خودم رو هم گم می کنم! اونقدر تاریک که دنیامو هم گم می کنم! اونقدر تاریک که نفس کشیدن رو هم گم می کنم.
***
صدای معترض علی هم نمی تونه از جا بلندم کنه! با همون تن خیس و یخ زده، درست از یه ساعت قبل نشسته ام روی مبل و بی اهمیت به خیس شدن یا کثیف شدن پارچه ی مخمل طوسی رنگش سرمو تکیه داده ام به پشتیش. هیچ جام درد نمی کنه! نه سرم که اون همه بارون خورده تو فرقش، نه استخون هام که اون همه تو سرما مونده! فقط انگار تعطیل شده ام! انگار از کار افتاده ام و نمی تونم تکونی به خودم بدم! شنیدن همیشه اونقدری دردناک نیست که دیدن درد داره! وقتی نیستی، وقتی نمی بینی، حتی اگه بشنوی، حتی اگه در حد زمزمه باشه، حتی اگه کسی در گوشت بگه، اونقدرها اذیت نمی شی که با چشمهات ببینی! اونقدرها عذاب نمی کشی به نسبت وقتی که می یای، بر می گردی و می بینی همه چی سر جاشه اما نه برای تو! می بینی برای تو هیچی سر جاش نیست! هیچیِ هیچی! اینم یه جور مردنه دیگه! مرگ که حتماً نباید بیاد و بیخ خرت رو بچسبه و نفستو ببره! نفس هم که بکشی و دلت نخواد، کسی نباشه که این نفس کشیدن رو بخواد، یه جور مردی! یه جور بد هم مردی! اونقدر بد که حتی خودت هم حالت از خودت بهم می خوره! جوری مردی که حتی لاشه هم نداری! حتی جنازه ای هم نداری که کفتارها بخورنش!
صدای علی دوباره می پیچه تو سرم: پاشو برو یه دوش بگیر، من یه قرص بهت می دم چنان کله پا بشی که نفهمی خورشید کی بالا اومده!
دارم نگاهش می کنم، اون هم داره سعی می کنه با زبون خوش باهام راه بیاد! اما هم اون و هم من می دونیم تهش می شه چهار تا تو سری و زور و اجبار! هم من و هم خودش خوب می دونیم که این مرد متلاشی شده ی روبروش اراده ای هم برای تکون خوردن داشته باشه توانی نداره!
همین هم می شه، صبرش که سر می یاد، قدم پیش می ذاره، دستش بند بازوم می شه و به زور و جبر بالا می کشدم و می گه: بیا برو گند زدی به همه ی زندگی! الآن اون شِفتَک می یاد بیچاره امون می کنه!
به زور تکونی به خودم می دم، علی هم هلم می ده سمت حموم و می گه: تا خودتو بشوری منم برات حوله می یارم. فقط ببین، زیاد نمون زیر دوش، کل آپارتمان امروز بشور و بساب داشتن، آب سرد می شه.
جواب نمی دم، می رم تو حموم و با همون لباسها می ایستم یه گوشه. الآن مثلاً اگه لخت بشم و بایستم زیر دوش، آب شُرّه کنه رو هیکلم و خودمو کف مالی کنم از کثافتی که به تنمه پاک می شم؟! مغزم چی؟! آب به عمق سرم هم نفوذ پیدا می کنه؟! اونو با چی بشورم؟! تصویرهایی که دیدم رو چه جوری پاک کنم؟!
نه خیر! دوش گرفتن علاج کار من نیست! من باید یه غلطی بکنم که این مغز وامونده یه مدت از کار بیفته! بره تو کما! من باید دنیامو امشب، همین امشب نگه دارم که کمتر عذاب بکشم! آره! این بهترین گزینه است! امشب که بگذره و بگذرونمش، شاید فردا امیدی باشه که دوباره از جام بلند شم!
همزمان با علی که حوله برام آورده می یام دم در حموم بدون اینکه دوش گرفته باشم! اخم کرده می پرسه: پس چی شد؟!
بدون جواب دادن از کنارش رد می شم و وقتی پا می ذارم تو اتاق مشترکم باهاش در رو می بندم. این جوری بهتره! بذار یک کم فکر کنم، یک کم با خودم راه برم و حرف بزنم تا مغزم آروم بگیره و راحتم بذاره!
***
صدای ناقوس کلیسا آرامشمو بهم زده! نه تنها صداش بلکه ارتعاش شدیدش هم همه ی وجودم رو می لرزونه! اونقدری که حس می کنم زمین زیر پام در حال فروپاشیه! سرمو فرو کرده ام توی اون زنگوله ی بزرگ برای اینکه از دنیا بریده بشم! تنها چیزی که می بینم فلز سرد بدنه اشه و تنها چیزی که می شنوم صدای دنگ دنگ کر کننده اش! این خیلی عالیه! اینکه کل دنیا اون بیرون باشه اما تو جاش بذاری و کاری کنی برات نباشه!
صدایی که اسمم رو بلند به زبون می یاره باعث می شه پلک های سنگینم رو از هم فاصله بدم. مات به سیروانِ برزخیِ بالای سرم نگاه می کنم و حس می کنم داره به زبون کردی چیزی می گه که من متوجه نمی شم! دوباره پلکهامو روی هم می ذارم، این بار محکم تر تکونم می ده و صدای ناقوس که نه اما صدای زنگ واحد هم به تکونش اضافه می شه! پس تو کلیسا نیستم! نه صدای ناقوسه و نه ارتعاشش! قدرت دستای این مزاحمه که رعشه به تنم انداخته و خواب رو از سرم پرونده! صدای ممتد زنگ در که قطع می شه، می شنوم که سیروان به فارسی می گه: پاشو دیگه!
با همون چشمای بسته بی انگیزه و خالی از هر نیرویی می پرسم: چرا؟!
صدای عصبیش روحمو خراش می ده: چرا چی؟! پاشو می گم پاشنه درِ کند!
چشم باز می کنم که بپرسم کی؟! راه می افته سمت در اتاق و توضیح می ده: یارو با تو کار داره، عجیب هم شاکیه! پاشو یا ردش کن بره، یا بیارش تو! دو زار آبرومانه داره به باد می ده!
سر جام می شینم و صدای حرف زدنی رو از بیرون اتاق می شنوم. دستم چنگ موهام می شه و کلافه و گیج زل می زنم به انگشتهای پام! کی با من کار داره؟! اصلاً کسی رو دارم که بخواد بیاد و ازم شاکی باشه و آبروریزی راه بندازه؟!
از جام بلند می شم و می رم تو هال، علی رو می بینم که ایستاده جلوی در نیمه باز واحد و مشغول حرف زدن با آدم اون طرف دره!
راه می افتم برم سمتش، متوجه ی حضورم می شه، لبخند بی موقعی به لب می یاره و در رو کامل باز می کنه.
نگاهم از صورتش می ره سمت در، قدمم نیمه کاره می مونه و خشکم می زنه! درست عین آدم ایستاده توی درگاه! درست عین خونی که تو رگ هام خشکیده! درست عین عاطفه ای که کویر پر ترک شده!
مردن ایستاده هم در نوع خودش مردن عجیبیه!

بعد از تو هر آیینه ای دیدم
دیوار در ذهنم مجسم شد

نه اون تکون می خوره، نه من! نه من حرفی می زنم نه اون! علیه که به خودش می یاد، دست می ذاره رو بازوی مهمون ناخونده اش و به خونه اش دعوتش می کنه! حق اعتراض ندارم! من خودم هم اینجا مهمون ناخونده ام! خودم هم صاحب اختیار نیستم و چند روزی بیشتر قرار نیست بمونم پس تو سکوت می ایستم و اومدنش رو تماشا می کنم!
خوبه! تغییر کرده! درست عین من! اون رو به خوب تر شدن، من رو به بدتر شدن، پست تر شدن! هنوز هم خوش پوشه! هنوز هم محکم قدم بر می داره و هنوز هم من از علی دلخورم! درست از چند ثانیه ی پیش که مهمونش رو به چشم دیدم ازش دلخورم! از اینکه خبر داده! از اینکه قول داده بود حرفی نزنه و حرف زده! جز اون کسی نمی تونسته به گوش بقیه برسونه برگشتم! جز اون کسی نمی تونسته آدرسم رو در اختیار کسِ دیگه ای بذاره!
ابروهامو به هم نزدیک می کنم به نشونه ی نارضایتی، دستی بین موهای آشفته ام که خیلی هاش تو این چند سال سفید شده می کشم و به جلو اومدنش نگاه می کنم.
دارم فکر می کنم اگه دستش جلوم دراز بشه، اگه قرار باشه به بغل بکشدم چه واکنشی نشون بدم، اون اما مستقیم می ره می شینه رو یه مبل تک نفره و بدون اینکه دیگه نگاهی بهم بندازه رو به علی می گه: ببخش بد موقع اومدم.
نگاهم از صورتش می شینه به صورت علی، لبخند نصفه و نیمه ی مصنوعی و بی رنگ و رویی بهم تحویل می ده و همون طور که می ره سمت آشپزخونه می گه: بد موقع کجا بود داداش! خیلی هم خوب کردی اومدی!
بله! خوب که کرده! منتها برای کی؟! از نظر کی؟! از نظر علی و سیروان و پایاری که دلشون یه آدم اضافه ی سرخر نمی خواد بله! خیلی هم به موقع اومده! به موقع که مگس کش رو حرکت بدی و بکوبی رو سر یه مگس مزاحم، مطمئناً کار خیلی خوب و مفیدی انجام دادی!
راهمو می گیرم که برم سمت اتاق، نه برای اینکه مثلاً بخوام کم محلی کنم یا اعتراض! می رم که وسیله هامو، وسیله که نه، یه ساک کوچیک و چهار تا تیکه لباس رو جمع کنم که برم، صداش منو مخاطب قرار می ده:بشین می خوام باهات حرف بزنم!
بر نمی گردم! دستم اما مشت می شه! نه از سر حرص، نه از سر کینه، نه از سر دشمنی! فقط و فقط از سر دلتنگی! مشتش می کنم که پاهام حساب کار دستشون بیاد و راه نگیرن سمتش واسه به آغوش کشیدنش! بر نمی گردم که با دیدن دوباره اش یه وقت وسوسه نشم برای بوسیدنش! می شنوم که می گه: زیاد وقتتو نمی گیرم!
این بار مقاومتم می شکنه و به طرفش می چرخم و نگاهش می کنم! وقت؟! خیلی مسخره است با کسی که یه عمرو تلف کرده و حالا هیچ کاری برای انجام دادن نداره از وقت حرف بزنی! وقت؟! اونقدر وقت دارم که تا ته دنیا هم می تونم تو اون نقطه بایستم و نگاهش کنم!
حالا داره نگاهم می کنه! همچنان رنگ دلخوری تو چشماشه! دلخوری که نه! سرزنش! منم مات چشماشم وقتی با دست به مبل روبروییش اشاره می کنه و می گه: بشینی بهتره. این طوری گردنم درد می گیره!
حرکتی نمی کنم!بعد این همه ساعت و ماه و سال همو دیدیم و توقعم مهربونی نیست اما این لحن سرد و یخی رو هم دوست ندارم! زیر گوش سیروانی که مثلاً داره تو اتاقش درس می خونه و علی که سرش تو آشپزخونه گرمه، غرور نداشته ام جریحه دار می شه از این لحن دستوری. پس راه می افتم سمت اتاق.
دارم خرت و پرت هامو جمع می کنم که در باز می شه و علی می یاد و متعجب می پرسه: داری چی کار می کنی؟!
جوابی نمی دم. دیالوگ یکی از سریال های ایرانی نیست که بخواد همچین چیزی رو بپرسه وقتی کاملاً معلومه دارم چی کار می کنم!
اون ولی می یاد کنارم و انگار که مفهوم جمع کردن ساک رو نمی دونه می پرسه: پرسیدم چی کار داری می کنی؟
بدون اینکه نگاهش کنم، پیرهن مردونه ی رنگ و رو رفته ای رو که روز قبل اتو کشیده ام مچاله می کنم توی ساک. می رم سمت کمد برای اینکه باقی لباس ها رو بیرون بکشم، بازوم گیر دست قوی علی می شه و این بار با صدای کنترل شده اما پرحرصی می پرسه: برای چی داری ساک می بندی؟!
زل می زنم تو چشماش، به خیالش می خوام بتوپم بهش چون آروم می گه: می دونم عصبانی هستی اما …
میون حرفش می یام و با لحن ملایمی می گم: عصبانی نیستم.
-پس این کارها چیه؟!
:عصبانی نیستم اما چیزی رو که باید بفهمم فهمیدم. مرسی که محترمانه بهم فهموندی.ببخش اگه این چند وقت مزا…
حرفم کامل از دهنم بیرون نیومده عصبی می گه:دیوونه شدی؟! چرا شر می گی؟! کی گفت مزاحمی که داری جمع می کنی بری؟!
همون طور که لباس های دیگه رو دارم می چپونم توی ساک می گم:شیوه ی خوبیه!
متعجب می پرسه: چی؟!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان پنجره ها می میرند اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان پرنده های قفسی

$
0
0

عنوان رمان:پرنده های قفسی

نویسنده:سپیده فرهادی

تعداد صفحات پی دی اف:۴۰۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:پرنده های قفسی قصه زندگی عشقه… قصه زندگی انسان هایی است که با عشق متولد شدن و با عشق از دنیا می رن. پرنده های قفسی حکایت بی سرانجامی یه عشقه. حکایت جبر و اجباری هستش که گره می ندازه به زندگی هایی که میتونستن با آرامش روزها رو سر کنن.
پرنده های قفسی حکایت زندگی یه زنه. حکایت یه زن که با عشق زاده شده و با نفرت به پایان می رسه. حکایت زندگی زنیه که چاره ای نداره جز سوختن. جز شعله ور موندن و در آخر جز باختن.
حنانه زنی که می بازه و باز هم می بازه. حکایت زندگی زنی که سالها با سکوت خو می کنه و زمانی به فوران در میاد که آتشفشانش زندگی خیلی ها رو در مذاب حل میکنه.
حنانه و محمد زندگی ای رو شروع می کنند که تنها با انزجار شکل گرفته. زندگی که سرشار از حقیقت های ناگفته و گفته هایی ست که تنها یادآوریش درد است که بر درد می افزاید. محمد شمشیر از رو بسته و حنانه صبورانه تحمل میکند. دلایل تحمل این زخم کهنه رو باید تو نبایدها و نشایدهای زندگیش جویا باشیم…

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
مات و ناباور چشم دوختم به آینه. از کی اینقدر چشمام بی روح شده بودند؟ سرگیجه بدی داشتم شایدم کمی هم حالت تهوع. چشمامو هم میذارم و دستمو از روی طاقچه بر میدارم. صدای شور و شادی هنوز توی گوشم زنگ میخوره و حالت تهوعم رو تشدید می کنه. نفسی می گیرم و چشمامو باز می کنم. دستمو آروم آروم بالا میارم ومی کشم روی رد اشک توی صورتم. یه خط سیاه کم رنگ میون سفیدی مات صورتم. محکم تر انگشت می کشم و پاکش می کنم. آهان. حالا شد مثل قبل. انگشتمو بالا میارم و زیر پلکم می کشم. دنبال چی می گردم؟ شاید چین و شکن! هه! پوزخند مسخره ای می زنم. در عنفوان جوانی پیر شدم. به نوازش زیر پلکم ادامه میدم و انگشتم رو آهسته آهسته نزدیک لبم می کنم به خال قهوه ای که با مداد پررنگ تر شده بود دست می کشم و باز هم ادامه میدم. رژ لب قرمز. چقدر چهره بزک کرده مضحکی پیدا کرده بودم. چه آرزوها که برای این روز نداشتم.
با یه حرکت خودمو عقب می کشم. ترمه روی طاقچه از حرکت سریع م جابه جا می شه،اهمیتی نمیدم و خودمو دور می کنم. سنگینی لباس آزارم می ده. بغضمو قورت می دم و به سمت سرویس انتهای اتاق بیست متری که همه زندگیم رو تشکیل میداد می رم. برای لحظه ای بر می گردم. دنباله لباس توجه م رو جلب می کنه. چشمامو هم میذارم و یاد دختر بچه هایی می افتم که دنباله لباسم رو به دست گرفته بودن و یک صدا می خوندن و ذوق می کردن((عروس چقد قشنگه ایشا… مبارکش باد)) چونه می زنم و باز هم یه قطره اشک بی ملاحظه میون آرایش صورتم میشینه.
شیر آب رو باز می کنم و خودمو عقب می کشم. عقب تر می رم و میذارم پاکی آب پاک کنه سیاهی لباس رو. سفید نبود نه، این سیاهی موهوم رو چطور نمی دیدن؟ چطور لباس سفید بخت صداش می زدن؟سیاه بخت شده بودم و کسی نمی دید!
حالا لخت و عور وایسادم و خودمو بغل زدم و ننو وار تکون تکون می خورم. خودمو جلوتر می کشم و می خزم زیر دوش آب. بدن سفیدم رو با ولع به آغوش میکشه و گرمای چندش آوری تمام تن سردم رو در بر میگیره. سر به دیوار تکیه می دم و بغضمو رها میدم و با انزجار به لباسی که زیر پاهام خیس و خیس تر می شد خیره میشم.
وقتی از حموم بیرون میام می بینمش که به صورت نشسته تکیه زده به دیوار و پاهاشو دراز کرده روی رخت خواب و با خستگی چشماشو بسته.
-چه عجب دل کندی…
بینیمو بالا می کشم و بی توجه نگاه ازش می گیرم و میرم سمت کمد تا لباس عوض کنم.
-اون لباسای مسخره رو از روی رخت خواب جمع کن. خوش ندارم چشمم بهشون بیفته.
سرتکون میدم و سرمو توی کمد بیشتر و بیشتر فرو می برم تا این بغض لعنتی سرباز نکنه و سیل راه نندازه. کاش می تونستم داد بزنم((منم راغب نیستم به پوشیدن این بلماسکه مسخره)) اما دریغ! شدم مترسک سر جالیز…
خودشو که توی حموم میندازه چشم می چرخونم و به لباس خواب کوتاه و سرخ رنگی که لبه تشک افتاده بود خیره میشم. نگاهمو سر می دم و از لحاف سفید گلدوزی شده که روی تشک دو نفره افتاده بود فاصله می گیرم. چونه می زنم و باز هم یه قطره اشک مزاحم سر میخوره روی صورتم.
به سمت رخت خواب می رم و ملحفه سفید رو مشت می کنم. دستمو به نرمی روی گلبرگ های سرخ می کشم و مشت می شه اون لباس خواب لعنتی توی دستام. با تمام حرص این چند وقته مشت های ظریفم رو می کوبم روی لحاف و با یه حرکت لباس رو چنگ میزنم و تو انتهایی ترین قسمت کمد مخفی میکنم و روشو با چمدون لباس هام می پوشونم. یقینا هیچ وقت نباید چشمم به این لباس لعنتی بیفته.
لباس پوشیده ای تن میکنم و میون رخت خواب گلدوزی شده ای که مختص عروس بود دراز میکشم. خوابم نمی بره و تمام مدت چشمای قهوه ای خوش رنگش جلوی دیدم نشسته. در حموم که باز میشه با وحشت چشمامو می بندم و زیر چشمی نگاهش میکنم. لباس پوشیده و با حوله کوچیکی موهاشو خشک می کنه. بی قرار و آشفته است درست مثل خودم. برق و که روشن می کنه چشمامو بیشتر بهم فشار میدم.
-میدونم که خواب نیستی پس خودتو به موش مردگی نزن!
نزدیکتر میشه و عطر تنش دل آشوبه م رو تشدید می کنه . لحاف تکون ریزی میخوره و سنگینی تنش رو درست کنارم حس می کنم. آب دهنم رو که قورت میدم حس می کنم، حس می کنم اون سرمای مشمئز کننده ای که وجودم رو در بر گرفته. با یه حرکت به سمتش کشیده میشم و چشمام اتوماتیک وار بازِ باز میشه. جوری که انگار هیچ وقت و هیچ وقت بسته نبودن. دستاش دو طرف بدنم خیمه زده و از نگاهش شراره های آتیش به سر و صورتم می پاشه. نگاهش سوزنده و سوزناکه. نه از هیجان از حرص و نفرت… با ترسی که تنها مختص یه دختر هیجده ساله است چشم دوختم بهش.
-چیه عزیزم؟ چرا نگاهت این قدر ترسیده است؟آهوی رمیده من؟ هان؟ مگه مشتاق من نبودی؟ مگه دوستم نداشتی؟ پس این ادها چیه؟ ها؟
بازوهام میون چنگال بی رحم دستاش فشرده میشه و درد به وجودم می شینه.از میون دندونای بهم فشرده ش حرص به سر و صورتم می کوبه و من، احمق و شیدا وار دارم به این فکر میکنم این همه شباهت چه به روزم میخواد بیاره؟ نی نی چشماش درست مثل نی نی چشمای اونه. قهوه ناب و تلخ چشماش درست…
صورتش نزدیک تر میشه و من کینه رو به وفور توی نگاهش می بینم. دارم چی کار میکنم؟ داره چی کار میکنه؟ خیانت؟ نه شایدم زجر و جبر… لباش که نزدیک گردنم می شه الو می گیرم از هرم گرم و سوزان نفسی که فاصله رو به صفر نرسونده، دور میشه. و انزجار قد می کشه و نفرتش رو با لبای جمع شده ش بهم نشون میده. چونه ظریف و کوچیکم میون خشونت دستاش محصور میشه و جنون وار لب می زنه.
-قبل از هر چیزی بهتره اینو بدونی که با بد کسی در افتادی. خوب گوشاتو باز کن…بهتره ساده لوح نباشی و از من انتظار نداشته باشی چون هیچوقت علاقه ای از سمت من نمی بینی. اونی که سر و پاتو جواهر می گیره فقط و فقط کینه و انتقامه منه. می فهمی لعنتی؟ کینه و انتقام…

همیــــن… اتمام حجت شـــــد… باور کنـــــی یا نه…
یــه زد و خــورد ســاده بود……!
تــو جــا زدی….مــن جــا خــوردم……!

غرق شدم میون بازی با مردی که همبسترم شد. همسرم بود و همسرم نشد. و حقیقت اینه که لعنت به این واژه هایی که میدونم هیچ وقت نمیتونم ازشون گذر کنم.
دستش که محکم کشیده می شه روی لباسم، می شنوم جر خوردن تن پوشم رو. دستامو می کشه و بلندم میکنه. نگاهش خیمه می زنه تو شب چشمام و نفسش رو با پوزخند می پاشه به روی صورت مات و خیس از اشکم. بی رحم و بی مروت نگاهش رو از نگاهم می گیره و زمزمه میکنه.
-بیخودی زر زر نکن که حوصله ندارم.
چشمامو هم میذارم و سعی می کنم سدی بشم واسه اشکایی که روی گونه م سر می خوره و لب به دندون می گیرم و سعی می کنم که نشنوه هق هق معصومانه م رو. برق روشنه و تن عریان و نجیبم زیر دستای بی رحم و بی نجیبش لمس میشه. لمس که نه حتک حرمت می شه. نه از نوازش خبری هست نه از اشتیاق و نه هیچ چیز دیگه جز به تاراج رفتن من و باور وجود اون مرد مرد نما…
چشمامو محکم تر فشار میدم.ناله بغضم رو میون لبهای فرو بسته م خفه میکنم. این منم که زجر میکشم… با تمام وجود تصویر اون قهوه تلخ چشماش رو پس می زنم. نمیخوام حتی تو ذهنم هم خائن به حساب بیام.
و اینگونه بود که زن شدم. همسر شدم و شاید هم عروس… شب ازدواج که میگفتن این بود؟ بی هیچ لطافت و بی هیچ نرمشی پر از نفرت و کینه و انتقام. نه نوازش عاشقانه ای نه خواستن حریصانه ای. تنها یک چیز بود. اجبار و جبر. لذتی در کار نبود. همه چیز سخت و خشن به گوش می رسید و حرکات هایی که سراسر انتقام بود.
زن شده بودم بی هیچ ملاحظه ای. چه خاطره ای خواهد شد اولین همبستریم؟ چه زندگی خواهد شد اولین شب عاشقانه امان. خدایا تو می بینی! میدانم که می بینی و حسم میکنی.
اشک هایی که تا چند دقیقه قبل بی صدا روی گونه فرود می اومد دیگه خبری ازشون نبود. سکوت شده بود و جدا شده بودیم طوری که انگار هیچ وقت یکی نشده بودیم. خسته و بی رمق خودش رو کنار کشید و نفس عمیقی کشید. سکوتش پیچید میون سکوت درد اورم. چشمامو بستم و آهسته و با لرزش عیان بدنم پاهامو جمع کردم و دست بردم به سمت لحافی که کنار پاهام حسش می کردم. میخواسم بپوشونم تن آسیب دیده م رو.
-د یالا پاشو این کثافت رو تمیزش کن. حالمو داره بهم میزنه.
چشمامو باز می کنم و می بینم که دور میشه از من و رخت خواب. چشمم که به تن بی پوششش می افته پلک هم می ذارم و بغض میکنم. در حموم بسته میشه و درد بدی توی کمر و دلم می پیچه. زن شده بودم. زن…
نفهمیدم چقدر توی اون حال موندم و درد کشیدم و درد که صداش نزدیک تر از قبل به گوشم رسید:
-بهتره خودتو به موش مردگی نزنی. خودت اینطور خواسته بودی. یادت رفته؟ موافقت تو بود که ما رو به این روز رسوند. حالا این اداهات برای چیه لعنتی؟
کاش می فهمید درد داشتم.
-بلند شو خودتو جمع کن! بهتره اینو هم تو سرت فرو کنی. از این به بعد وضع همینه. من همینم…
امشب خیلی چیزا رو داشت توی سرم فرو می کرد سری که… دستشو که بین موهای بلندم انداخت و کشید چشمام درشت تر از قبل خیره شد به چشمای خشنش …
-اونی که دوسش داشتی این حیوونیه که می بینی… فهمیدی؟
سرمو با درد تکون می کنم تا ول کنه اون زلف های نفرت انگیز رو… می فهمم خیلی چیزهایی که فهمیده بودم و نمی فهمید.
وقتی موهامو ول میکنه پوست سرم کش میاد و کمرم بیشتر از پیش درد می گیره.دیگه نمی تونم طاقت بیارم درد خیلی بدی داشتم، بغضمو رها می کنم و دستمو روی کمر رنجورم می ذارم. ازم که دور میشه من با وحشت خیره شدم به کسی که زمانی براش نهایت احترام رو قائل بودم. زمانی…
-من دارم می رم بیرون. می گم جانانه بیاد سراغت.
نرمش صداش رو به چه حسابی بذارم؟ دلش سوخته بود؟ یعنی اینقدر رقت انگیز شده بودم؟ صدای در که اومد چشمامو باز کردم و با درد وحشتناکی از جا بلند شدم دیگه نمیتونستم دراز کش بمونم. همونطور بی پوشش تکیه دادم به دیوار و چشم دوختم به سفیدی لحافی که گلگون شده بود
-حنانه، حنانه جان بیام تو؟
با شنیدن صدای جانانه انگار که تازه واقعیت شومی رو به خاطر اورده باشم چنگ می کشم به لحاف سنگین روی تشک و می کشمش روی تن بی لباسم. درد داشتم . خدایا درد…
در اتاق باز شد و جانانه وارد. به محض اینکه چشمش به تن گره پیچم میون لحاف گلگون شده می افته، کشیده محکمی به صورتش می زنه و می ناله:
-خدا مرگم بده این چه رنگ و رویی که کردی؟ الهی بمیرم واست چی شده عزیزم؟
خودشو نزدیکم میکنه و دستمو که از زیر لحاف بیرون زده رو به دست می گیره و نگام میکنه.
-حنانه حرف بزن ببینم حالت خوبه؟
سر تکون میدم و باز هم خیره میشم به لحاف… بغض وجودم رو می خوره. صدای ناله و گریه ش منو به خودم میاره.
-الهی من بمیرم برات که به این حال و روز افتادی. حنانه جونم، عزیزم. چرا حرف نمیزنی؟
-می بینی جانانه؟ می بینی حال وروزم رو؟می بینی برادرت چه به روزم اورده؟ می بینی باهام مثل یه تیکه نجاست برخورد کرد؟ وای جانانه دارم آتیش می گیرم. درد دارم. حالم بده. امشب نابود شدم. مردم، داغون شدم. شوهرم نابودم کرد. چه شبی بود امشب؟ وظیفه شو انجام داد و گورشو گم کرد. آی خدا مردم از درد. جانانه به کی بگم چه حال و روزی دارم؟ درد دارم. من مامانمو میخوام جانانه کجاست؟ چرا نیست؟ چرا ولم کرد؟ اطمینانش از چی بود؟ آی خدای من…
سر به شونه هم گذاشته بودیمو هق می زدیم و گریه می کردیم. نابود شده بودم و هیچ کس نبود که به دادم برسه و ذره ای از حسم رو بفهمه.درد داشتم هم روحی هم جسمی و کسی نبود مرهمی باشه هر چند ناچیز…
-بمیرم برات عزیزم. بلند شو. بلند شو بریم حموم دوش بگیر از این وضعیت بیای بیرون.
-تو هم فکر میکنی اینا کثافته؟ حال تو رو هم بهم می زنه این نجابتی که هیجده سال یدک کشیدم؟هان؟
-نه عزیزم این چه حرفیه که میزنی؟ تو خانمی، نجیبی، پاکی… این محمد نمی فهمه داره چی میگه هنوز عصبیه. هنوز داغونه. چی کار کنم برات آروم شی گلم؟ چی کار کنم آروم بگیره دردت؟
-تقصیر من چیه؟من چی کار کنم؟ من چی؟ من کیو نابود کنم با داغون بودنم؟ کیو جانانه کیو؟
دستمو می کشه و بلندم می کنه. می فهمم بیچاره بودن میون سکوتش رو…کمرم تیر میشه و نفسم رو بند میاره. خجالت زده و شرمنده ملحفه سفید، سرخ شده رو دورم می پیچم تا بیشتر از این جانانه تن زخمیم رو از نظرش نگذرونه.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان پرنده های قفسی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان پرنده ای که پرواز کرد

$
0
0

عنوان رمان:پرنده ای که پرواز کرد

نویسنده:mahtabi22

تعداد صفحات پی دی اف:۲۲۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:جهان سال ها پیش قرار بود با پویا ازدواج کند اما با مخالفت پدرش این ازدواج سر نگرفت. پویا بعد از سالها، جهان را در شرایط نا متعارفی پیدا می کند، پویا دیگر پویای قدیم نیست…

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
آدامس نعنایی را بلعیدم و طعم تند نعنا در دهانم پیچید. تماس برقرار شد، فرمان را به سمت راست پیچاندم و گفتم:
-چیه دادا؟ چه خبر؟
صدای عباس را شنیدم، مثل همیشه شمرده و کوتاه گفت:
-امروز ساعت هفت غروب، فرخ منتظره
نگاهم روی زن جوانی ثابت ماند که با آرایش غلیط کنار خیابان ایستاده بود، سرعت ماشین را کم کردم و گفتم:
-دوباره؟ هنوز عرقمون خشک نشده ها
عباس نفسش را بیرون فرستاد:
-با خود فرخ صحبت کن
مقابل پای زن جوان ترمز کردم و شیشه ی سمت کمک راننده را پایین فرستادم. همزمان گفتم:
-باشه، خودم باهاش حرف می زنم، تو هم هستی غروب؟
بعد از گفتن این حرف، کمی خودم را به سمت پنجره متمایل کردم و به زن خیره شدم که نزدیک ماشین شد و آرنجش را روی تکیه گاه پنجره گذاشت. با سایه و رژ گونه خودش را خفه کرده بود. پالتوی کوتاهی که به تن داشت اندام توپرش را به خوبی در معرض تماشا قرار می داد.
صدای عباس درون گوشی پیچید:
-آره هستم، دیر نکنی
حواسم رفت پی زن که لبخند زد و یک ردیف دندان های سفیدش نمایان شد. یک تای ابرویش را بالا برد و با عشوه گفت:
-شبی چقد؟
نگاهم روی لب هایش ثابت ماند، عباس دوباره گفت:
-حواست هست؟ گفتم دیر نکن
خواستم جوابش را بدهم و از سر خودم باز کنم که زن قری به سر وگردنش داد:
-سیصد، تا غروب می مونم پیشت
بی اختیار ابروهایم بالا رفت. زیادی برای خودش نوشابه باز می کرد. سیصد هزار تومان برای نیم روز؟
دستی به گوشه ی لبم کشیدم:
-زیاده
دوباره صدای عباس را شنیدم:
-پویا شنیدی؟ فرخ خوشش نمیاد دیر بیای
سرسری جواب دادم:
-خیل خوب، فهمیدم دیگه،
و رو به زن گفتم:
-صد و پنجاه آخرش
زن دستش را از روی پنجره برداشت و خودش را عقب کشید. عباس با تمسخر گفت:
-باز داری با لش و لوشا چونه می زنی؟
از ناز کردن زنک خوشم نیامد. حرصم را سر عباس خالی کردم:
-به تو مربوط نیست
و بدون آنکه مجال بدهم حرفی بزند، تماس راقطع کردم. دوباره خودم را کشیدم سمت پنجره، زن به خیال اینکه منصرف شده ام، سری تکان داد:
-چی شد؟ همون سیصد؟
به چشمان بزک کرده اش زل زدم و با تحقیر گفتم:
-کل زندگیت سیصد می ارزه اصلا زنیکه؟
دهانش را کج کرد و صدای بدی از خودش در آورد. خودم را عقب کشیدم و شیشه را بالا فرستادم و به راه افتادم. صدای زنگ گوشی بلند شد، پیچیدم داخل یکی از فرعی ها، فکرم رفت سمت قرار با فرخ. تا چند وقت حوصله ی انجام کاری را نداشتم. ولی می دانستم فرخ اهل مرخصی دادن نیست. اصلا هر زمان که عباس با من تماس می گرفت یعنی این بار همه چیز خیلی جدی است. پوفی کشیدم واینبار نگاهم روی دختر جوانی ثابت ماند که ایستاده بود کنار خیابان. به ساعت روی داشبورت خیره شدم. تا غروب هفت هشت ساعتی مانده بود، این چند روز زیادی به من فشار آمده بود. من هم مرد “فقط با یک نفر” نبودم. از این تعبیرم به خنده افتادم، سرعت ماشین را کم کردم، صد متر مانده بود به دخترک برسم که یکباره به سمتم چرخید، با دیدنش، نفسم بند آمد و بی اختیار روی ترمز کوبیدم. آنچه را که می دیدم برایم قابل باور نبود. جهان، جهانم ایستاده بود رو به روی من. بعد از چند سال می دیدمش؟ اصلا در این شهر بی در و پیکر چه کار می کرد؟ ضربان قبلم بالا رفت و خون به صورتم دوید، یاد همه ی بدبختی هایم افتادم. چه آن وقت ها که می خواستمش و چه بعدها که او را از دست دادم. کف دستم را روی چشم راستم گذاشتم و به او خیره شدم که دوباره پشتش را به من کرد و دستش را سمت روسری اش برد. چند لحظه طول کشید تا به خودم بیایم. نگاهم روی سر تا پایش چرخید. نیاز نبود تا فکر کنم برای چه کنار خیابان ایستاده، سر و وضعش نشان می داد چه کاره شده. بهت و هیجان جایش را به خشم داد. بعد از ده سال که پیدایش کرده بودم، شده بود زن خیابانی؟ مثل همان زنیکه که چند لحظه ی پیش بر سر صد و پنجاه هزار تومان با من چانه می زد؟
ابرو درهم کشیدم و آدامس را تف کردم کف دستم و از پنجره به خیابان پرت کردم. پدال گاز را فشردم، همزمان نگاهم روی قفل فرمان ثابت ماند که زیر پاهایم بود. اول باید با قفل فرمان کتکش می زدم و بعد….
یکباره لب هایم لرزید. بعد دلم می خواست او را در آغوش بگیرم و به جبران همه ی این ده سالی که در برزخ گذشت، در آغوشش هق بزنم. برای اینکه اشکم سرازیر نشود، لبهایم را گاز گرفتم. مقابل پایش ترمز کردم، صدای جیغ لاستیک ها او را از جا پراند، به سمتم چرخید و وحشت زده به من زل زد. با دیدن صورتش از نزدیک، جا خوردم و انگار کسی آب سردی روی سرم ریخت. جهان نبود. اشتباه کرده بودم، از دور نیمرخش کمی شبیهش بود. به آرامی چشمانم را بستم و سرم را به فرمان چسباندم. نمی دانستم خوشحال باشم که این زن خیابانی جهان نیست یا غمگین باشم که بیخود دلم را به دیدن دوباره اش دلخوش کرده ام. قلبم تیر کشید. همان بهتر که جهان نبود، تحمل دیدنش را در قالب زن هر جایی نداشتم، حتی با اینکه نفسم می رفت که فقط برای یک دقیقه، دوباره او را ببینم.
با صدای ضربه هایی که به شیشه ماشین کوبیده می شد، سرم را چرخاندم، همان دخترک بود، از نزدیک اصلا شبیه جهان من نبود. فقط نیمرخ و هیکلش از دور شبیهش بود. با بی حالی شیشه ماشین را پایین آوردم و گفتم:
-چیه؟
شانه بالا انداخت:
-دویست می دی؟
از ذهنم گذشت که حرف های همگی شان مثل هم بود. اصلا به جهنم، کار مرا برای یک روز که راه می انداخت، خواستم بگویم سوار شود اما دهانم باز نشد. همان چند لحظه ای که فکر کرده بودم جهان است، کافی بود تا نتوانم به او به چشم دیگری نگاه کنم. اصلا هر چیزی که با بهانه و بی بهانه به جهان ربط پیدا می کرد برای من مقدس بود. کلمه ی “مقدس” در سرم چرخ خورد و پوزخند تمسخر آمیزی روی لبم نشست. “مقدس” برای من جهان بود که برای ابد او را از دست داده بودم. شیشه را بالا کشیدم، دخترک چیزی زیر لب گفت که نشنیدم، با اعصاب به هم ریخته ماشین را به حرکت در آوردم.
وارد خانه شدم و در را با پا بستم. لحظه ی ورودم، نگاهم روی قاب عکس بزرگ روی دیوار ثابت ماند. تصویر جهان بود که به دیوار سالن کوبیده بودم. به چشمان درشت و قهوه ای اش خیره شدم. چهار انگشت دستِ چپم را روی گونه ام گذاشتم. نگاهم روی دهان نیمه باز جهان ثابت ماند. دندان های خرگوشی اش از بین لب هایش مشخص بود. لبخند بی جانی روی لبم نشست. این عکس را غافلگیرانه از او گرفته بودم. صدایش کردم و همین که چرخید من هم دکمه ی دوربین را فشردم. چقدر بعد از عکس گرفتن به من التماس کرده بود عکس را چاپ نکنم. حالا کجا بود تا ببیند همان عکس شده بود همه ی سهم من از با او بودن. یک بار عباس به من گفته بود این قاب عکس مسخره را بردارم و بیاندازم داخل انباری. گفته بود جهان دیگر شده زن مردم، شاید سه شکم هم زاییده باشد، آن وقت من دل خوش کرده ام به این عکس خرگوشی؟
چشم از قاب عکس گرفتم و سلانه سلانه به سمت اطاقم رفتم. یکباره صدای جهان در سرم پیچید:
-پویا
سر جایم ایستادم و به سمت سالن سر چرخاندم. خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود. پلک هایم را روی هم فشردم. چرخیدم و دو قدم به سمت اطاق رفتم، دوباره صدای جهان در گوشم پیچید:
-آقا پویا
بین چهارچوب در ایستادم و پنجه هایم را بین موهایم فرو بردم. نزدیک بود دیوانه شوم. نفس عمیق کشیدم و راه رفته را برگشتم و به سمت قاب عکس پا تند کردم. مقابلش ایستادم و فریاد زدم:
-چیه؟ چرا صدام می کنی؟
با بدنی لرزان به چشمانش خیره شدم. بی اختیار صدایم بالاتر رفت:
-تموم شد، مال هم نشدیم، دیگه چی می خوای از جون من؟
لبم را گاز گرفتم و کف دستم را روی قاب عکسش کشیدم. اینبار صدایش را واضح تر شنیدم:
-پویا، گویا، گونیا
ناگهان صدای شاد و سر حال خودم در سرم طنین انداز شد:
-اینجوریاس؟ خرگوش
لب هایم لرزید، پیشانی ام را به عکسش چسباندم، صدای همهمه در سرم اوج گرفت. ابرو در هم کشیدم. صدای قهقهه ی خودم از همه ی صداهای بلندتر بود، کف دست چپم را روی شقیقه ام گذاشتم و زمزمه کردم:
-نرو تو خاطره ها پسر
اما انگار هیچ چیز دست من نبود. همهمه ها تبدیل به نجوا شد و گذشته ها در ذهنم جان گرفتند…
امید با قیافه ی آویزان روی نیمکت دانشکده نشسته بود. به لکه ی بزرگ جوهر روی لباسش زل زدم و گفتم:
-این چیه؟
سرش را پایین انداخت و به بلوزش خیره شد. پدرام که کنارش نشسته بود با لودگی گفت:
-یه دختره قهوه ایش کرده
دستش را بالا برد و بی هوا به بازویش کوبید. امید تعادلش را از دست داد و برای اینکه از روی نیمکت پایین نیوفتد به تندی به تکیه گاهِ نیمکت چنگ زد. من و پدرام از خنده ریسه رفتیم. میان خنده های از تهِ دلم گفتم:
-ماشالا به روده هاش
اینبار بلندتر خندیدیم. با دیدن قیافه ی نزار امید، دلم به حالش سوخت. به پدرام اشاره زدم تا تمامش کند، فدمی به سمتش برداشتم و دست به کمر مقابلش ایستادم:
-بنال چی شده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان پرنده ای که پرواز کرد اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان پریان

$
0
0

عنوان رمان:پریان

نویسنده:shoka.sheler

تعداد صفحات پی دی اف:۲۹۰

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:این رمان، درباره دختریه به اسم پریا ؛ دختری از جنسِ خاک و باد وآتش …!دختری با توانایی های بالا، که البته خودش نمی دونه از چه استعدادهایی برخورداره اما؛تو یِ پارتی یک سری اتفاقاتی براش پیش میاد که اونرو تو یک مسیره دیگه قرار میده وزندگیش بالکل عوض میشه !

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
کلافه، سرگردون دارم دور خودم میچرخم . اصلا اتفاقات امشب و نمیتونم هضم کنم !
چطور ممکنه کسی منو بزنه بدون اینکه ببینمش ؟؟ آخه مگه میشه ؟!
از تو دیوار یکی بیاد راست راست بزنه تو گردنم و کسی اونو نبینه !! اونقدر گیج شدم که اصلا نفهمیدم کی از مهمونی زدم بیرون.
با دوش آب سرد هم بازحالم جا نیومده … الآن، چند ساعته اومدم خونه…. اما ی لحظه هم نتونستم بخوابم !
تا چشمام میاد گرم شه ، کابوس می بینم…. صبح شده هنوز گیج میزنم ….باید ی طوری خودمو سرگرم کنم .والا دیوونه میشم !
” پریا! یکم آروم بگیر از ایندست اتفاقات زیاد برات افتاده ! ” خب آره ، اما تا حالا کتک تو کار نبوده لااقل …
” خب اینم درست، اما خدا وکیلی ی بار نشستی دربارش فکر کنی ؟؟ نه! خب همیشه ساده گذشتی…
حالا کشیده به اینجا … باز می خوای پشته گوش بندازی ؟؟!! ”
نه! نه! این وجدان هم وقت گیر آورده برام . اصلا ، ولش کن.
” مثله همیشه بنداز پُشت گوش؛ تو که بلدی…! ” . آره بزار یکم آروم که شدم دربارش فکر مکنم ولی حالا باید ی طوری خودمو سرگرم کنم .
دیگه چیکار کنم ؟؟ آهان فهمیدم؛ دفترِ خاطرات ! تنها چیزیه که با خوندنش از این دنیا کنده میشم.
در کشوی میزو باز کردم ….چشمم که به دفتر افتاد . ی لبخند گوشه لبم جا خشک کرد …آخه نگاه که می کنم به نوشته هام خندم میگیره!
در اصل ، همش دردودل کردم .. مثلِ بچه دبستانی ها همش از این شاخه به اون شاخه پریدم…
این دفترو دوست دارم ؛چون هیچ کس ازش خبر نداره ، حتی یاسی که بهترین دوستمه.
بعضی جاهاش یک چیزایی نوشتم که ی رازه بین من و این دفتر ….! دفترو باز می کنم و شروع می کنم به خوندن اسمم…
پریا ملکیه ؛ دیبلم که گرفتم دیگه قید درس و دانشگاه و زدم… ولی تا دلم خواست و دوست داشتم تو هر کلاسی اسم نوشتم !
ولی خدائیش تنها کلاس هایی که بیشتر خوشم اومد …کلاس هایِ زبان و کلا س های رَزمی بود …
خب ، کیف میده بفهمی بقیه آدمهای کشورهای دیگه چی میگن ! اونم رو نکنی که زبونشونو میفهمی…!
والا !! بعدش کلا س های رَزمی که هی بزنی و دِقُودِلیتو سر بقیه در بیاری. البته شوخی کردم …
تا حالا که به جز تو تمرین فرصتی پیش نیومده… اما ، کلا میگم , بعضی وقت ها دلم می خواد از بی کسی ، تنهایی ، کسی جلوم بود
و منم دلی از عزا دربیارم… اما حیف که نمیشه ! میدونی چرا؟؟ چون هیچ کس نزدیکم نمیشه، نه اینکه نیان جلو …جرا میان ،اما ؛
ی دفعه سرجاشون می ایستن !! انگار حق نزدیک شدن به منو ندارن…. حالا چرا؟؟ نمیدونم، بگذریم:))
البته اینا واسم عادی شده… اما چند ماهی میشه که حس های زیادی اومده سراغم…!
یکیش اینه ، که میتونم فکر بقیه رو بخونم ….اولاش باورم نمیشد ! اما دیدم واقعا میتونم. ی حسِ خوبی بهم دست میداد.
تازگی ها هم فهمیدم می تونم خواستمو به بقیه تحمیل کنم … البته اینو بگم به جز سه نفر، دایه و بابونه وشوهر ش قباد!
ولی رو بقیه کار ساز بوده …اما من دختر خوبی شدم وخیلی وقته که این کارو نمی کنم.
خب دیگه چی بنویسم ….؟
آهان؛ اول بزارین یکم از شکلو قیافم بگم من یه دختر قد بلند هستم حالا با یکم وزن اضافه که اونم هیکلمو خوشکلتر کرده …
رنگ چشام , لجنیه و یکمی هم متمایل به آبیه ولی اینو بگم که اگه لنز تو چشام نباشه ی طوریه که ترس تو دل بقیه میندازه !
واسه همین ، بیشتر مواقع که نه، بهتره بگم همیشه… لنز مشکی میزارم. خب موهام هم زیتونی رنگه و بلند
طوریکه وقتی می شینم رو زمین پخش میشن. اینو بگم که اصلا؛ قیچی تو موهام نمیره. خب ، دیگه چی مونده که بگم ؟؟
آهان , درباره رابطه ام با اطرافیان بگم کلا من دختر راحتیم وسریع با دختر وپسرا دوست میشم. البته؛ بگم با پسرا دوست اجتماعی هستم
آخه من از دوست پسر فاب ، خوشم نمیاد !! دوستای زیادی دارم که همش برمی گرده به کلاس هایی که می رفتم با بچه ها…
بیشتر وقت ها دورهمی هایی می گیریم که همش تو حرف مُد و آرایش هستیم… بعضی شبا هم بزنو به رقص داریم …
حالا یکم هم اون وسطاش ی مشروبی هم می زنیم! جالب اینجاست بچه ها با دو سه پِیک اول ،مست میشن…
اما من، اگه ده پِیک بخورم انگار که دارم دلستر میخورم… چون مزه دلستر آییو میده که خونه باشی.
اینا میخورم ؛ نگین… مگه ممکنه ؟ که باز میگم جوابی ندارم که بگم منم …واسه اینکه ضایع نشم خودمو میزنم به مستی!!!
حالا که رسیدیم به این قسمت بزارید بگم که من بازیگری تو خُونمه…! جوری نقش بازی می کنم که خودم هم به شک میافتم باورکنید!
حالا از خونم بگم؛ ی خونه باغ بزرگه ؛ دیوار بلندی دور تا دور خونه باغرو گرفته، وارد که میشی… همش دارُ درخته !
انگار جنگله ؛ انواع گل های زینتی وگل های خوش بو… وقتی غروب میشه از بوی گل ها مست میشم که زحمتش با قباده!
از حیاط باغ که گذشتیم می رسیم به چند پله بعدش ی نیم دایره رد میشم و وارد ساختمون می شیم یه سالن بزرگ و یه سرویس بهداشتی
و ی آشپزخونه بزرگ ، که همه وسایلی توش پیدا میشه ، ولی بگم دریغ از ی بوی غذا که تو خونه بیاد!
باور کنید؛ تا به این سن که رسیدم حتی ی بار واسه علاج ؛ بوی پیاز داغ هم به مَشام نرسیده ، میدونید جالبیش کجاست؟!
این که وقت ناهار و شام ، بهترین غذا رو میز چیدست… نمی دونم! اگه خونه یاسی اینا نبود، من چطوری آشپزی یاد میگرفتم؟؟
والا باز خدا خیر بخواد واسه خاله مریم ، مادر یاسی، که مجبورمون می کرد وقتی غذا درست می کرد بالا سرش وایسیم…
واسه همین آشپزیم از یاسی خیلی بهتره . اینو من نمیگما، خاله مریم و عمو رضا , پدر ِیاسی میگن…!
خب، داشتم از خونم می گفتم… آخه خونه با سند مَنگُله دار به اسم خودمه . خُب حالا بزارید بگم، خونم سه طبقه هستش!!
طبقه یِ پائین که برا بابونه و قباده . طبقه دوم ، هم گفتم که ی سالن بزرگه که زیر پله ها اتاق دایه قرارداره
بعد طبقه سومه که مختص خودمه ؛ که تا زمانی که اجازه ندم هیچ کدوم به طبقه بالا نمیان…
جالبیش اینه که واسه تمیز کردن بالا هم اول باید اجازه یگیرن ، بعدش خودم هم باید باشم باور کنید!
حتی اگه طبقه بالا برفرض آتیش بگیره باز تا من نگم حق بالا اومدن ندارن… راستشو بخواین منم نه تو اتاق دایه میرم
نه بعد از چند سال ، هنوز پیش بابونه هم نرفتم..
بزارید یکم هم از یاسی و خانوادش بگم : من و یاسی ، از کلاس سوم ابتدایی باهم دوستیم و این دوستی تا حالا ادامه داشه !
خاله مریم و عمو رضا رو خیلی دوست دارم؛ چون مثلِ دختر خودشون باهام رفتار می کنند با هم رفته آمد زیاد داریم…
ولی من یکم پُرو تشریف دارم . آخر هفته ها اونجام اگه عمو رضا بره سفرکاری خارج کشور یا شهرهای دیگه.
اون موقع دیگه ، خُوش خوشانِ منه و چترمو باز می کنم سر خونشون . حالا می خواد دو روز باشه یا یک ماه؛ دیگه من میشم دختر اونا!
خب چیکار کنم؟ منم دلم ی خونواده میخواد… به نظرم اینطوری عقده هام کمتر میشن و غصه نمی خورم .
دفترو بستم ی نگاه به ساعت کردم ؛ وای تازه ساعت هفت شده اوووف! چقدرگردنم می سوزه … بلندشم ی نگاه بندازم ببینم چی شده؟؟
گردنم روبرو آینه ببینم. ای وای!! چقدر کبود شده…! نِگانِگا ؛چقدر محکم زده , بی شرف!!
انگار می خواستم ارثِ باباشو بخورم ، همش ی قرص بود… اما خدائیش ، حقم بود…
بابا ! همش تقصیره این ساناز بود. اگه نه, منو چه به قُرص خوردن .. ولی بچه ها وضغشون خیلی بد شده بود، باورم نمی شد!!
دیونه شده بودن. ..مثل وحشیا رو میزا بالا پایین می پریدن. وای! خجالت نکشیدن همینطور لباساشونو درمیاوردن ؟؟!!
من که داشتم از خجالت آب می شدم باورم نمیشد یه قرص اینقدر آدمو از خود بیخود کنه؛
اما اگه این پس گردنی و نمیخوردم ممکن بود، حالِ من بدتر از اینا باشه. وقتی دیدم بچه ها تو حال خودشون نیستن
از خونه ساناز نکبت، زدم بیرون. کثافت گفت : جشن تولدمه؛ اما این مهمونی به همه چی شبیه بود الّا جشن تولد…!
اونقدر ترسیده بودم که حتی نای اینکه ماشین و ببرم داخل رو هم نداشتم… واسه اینکه ؛ کسی بیدار نشه و قیافه داغونه منو نبینه
یواش وارد حیاط شدم… بعدش هم مثل گربه ، از دیوار خودمو کشیدم بالا و رفتم تو بالکن خوب بود… عصر درِ بالکنو قفل نکرده بودم
بعد هم پریدم تو حَموم می خواستم .. حتی بویِ این مهمونی رو لباسام و بدنم نمونه!!
ولی خدا خیلی دوسم داشت ؛ حتما فردا باید صدقه بزارم کنار که خطر از بیخ گوشم گذشت خدارو شکر ادامه دارد…..!
من کلا دختر راحتیم … میگی چطور؟؟ برات میگم! کلاسایی که رفتم یه مزیت دیگه ای هم داشتن . اول اینکه ؛
دوستای زیادی پیدا کردم رنگاوارنگ و جورواجور، که خیلیاشون اهل خوشگذرونی بودن…
خب منم تنها، زود باهاشون دوست می شدم سر سه سوت…! تو پارتی هایی که می گرفتن
من اولین نفر بودم که حاظر میشدم بدون اینکه بدونم چِجور آدمی هستن ؟؟
دوستام پسر و دختر بودن ! نه! فکر بد نکنی ها … من اهلِ دوست پسر داشتن ، نبودم ولی… تا دلت بخواد دوست اجتماعی داشتم!
خب یاسی، همیشه منو منع می کرد. اما کو گوش شنوا؟؟ هفته ای یکی دو مهمونی یا پارتی می رفتم.
دو سه پِیک مَست و پاتیل میشد … اما من اگه ده پِیک می خوردم مست نمیشدم ! انگار که از این دلسترا که خونه یاسی میخوردم بود.
والا، بچه ها تعجب می کردن. دیدم چقد ضایعس من جلوشون شق ورق ، راه میرم. مجبوری نقش مستارو درمی آوردم که یعنی منم مستم ..!
حالا چه اصراری تو این داشتم ؟ خودم هم نمیدونم، پیش خودم این ضرب و مثل و می زدم…” خواهی نشوی رسوا هم رنگ جماعت شو!! ”
بگدریم که چقدر کیف میداد تو اون لحظه ها ، فکرشون رو می خوندم. اما یکی دوباری که فکر یاسی و خاله مریم روو خوندم
و فهمیدم چقدر دوستم دارن ، به خودم قول دادم دیگه کاری به خونواده یاسی و خودش نداشته باشم .
حالا بعدا در مورد یاسی و نقشش تو زندگیم بیشتر مینویسم …
خُب حالا برم سر زندگیم؛ گفتم که دوستای زیادی دارم اما همشون واسه شبهائیه که تنهام … میگی چطور؟؟
جونم برات بگه ، من پدر و مادر ندارم… اصلا نمیدونم زندن یا مرده ؟؟ اما دایه میگه : پدر و مادر داری. مگه برگ چُغندری یا بی کسو کاری؟؟
این و میگم چون ؛ چند باری تو روی دایه ،ایستادم گفتم هی نگو کجا میری , از کجا میای!!! من خونواده ندارم!!!
هی نگو جواب خونواده تو چی بدم!!! اونم گفت که “نه ، تو خونواده داری “. خوبشم داری …
گفتم: اگه دارم پس کو ؟؟ کجان؟؟ چرا تا به این سن رسیدم نه پدری دیدم …نه مادری …اگه راست میگی بگو کجان؟؟!!
دربارشون برام بگو… که البته دایه هر بار ی جور در بارشون برام می گفت , اما تنها یکی از تعریفاش به نظرم درست تر اومد
که اینطوری شروع کرد . پدرت و مادرت پری خانم، تو یه دانشگاه درس میخوندن زد و این دو تا عاشق هم شدن .
اما از اونجائیکه که هردو نفرشون تو خونواده های متعصبی، بزرگ شده بودن که دوستی و عاشقی جزء گناهان بزرگ محسوب میشد!!
خیلی با دلشون جنگیدن ؛ اما دل که تعصب سرش نمیشه !
بالاخره با هم شروع کردن به حرف زدن ، اما احساس گناه ولشون نمی کرد… تا اینکه دور از چشم خونواده هاشون رفتن مسجد محل
و پیش نماز اونجا ، بینشون صیغه محرمیت خوند. اون موقع من صاحبخونه پری خانم بودم (دختر جون، تو هم مثل من تعجب می کنی
که هی میگم پری خانم؟؟ آخه دایه همشه از لفظه خانم استفاده میکنه . تازه بعد ازاسم پری خانم؛ یکم گردنشو خم میکنه )
گفتم: خانم جان نکن این کارو !!
اگه پدر و طایفت متوجه شدن چیکار میکنی؟؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان پریان اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان پایان شب سیه سپید است

$
0
0

عنوان رمان:پایان شب سیه سپید است

نویسنده:Hamta.P

تعداد صفحات پی دی اف:۱۷۸

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه فصل یک :
مستانه و امیر طی اتفاقاتی عاشق همدیگه میشن ولی مستانه حاضر به ازدواج نبوده و همه چیز به خوبـــــی و خوشــــــی داشته میگذشته که برنامه شمال رو میچینن امیر مخالفت میکنه و نمیره اما مستانه و مادر پدر امیر و مستانه میرن و وسط راه با تصادف همشون از دم فوت میکنن.

خلاصه فصل دو:
بعد از مرگ مستانه امیر خیلی شکسته میشه و عصبانی همه برای درمان اون میگن با یه دختر دیگه دوست شه امیر وقتی اقدام به این کار میکنه یک دختری رو میبینه که خیلی شبیه به مستانس …
راستی اسم این دختر شبنم هست که داستان اول از زبون شبنم و امیره بعد کلا از زبون شبنم میشه.

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
گوشی رو برداشتمتا به مامانم زنگ بزنم .در دسترس نمی باشد دوباره زنگ زدم .زنگ زدم به بابام . اونم که ..تصمیم گرفتم به مستانه زنگ بزنم .گرفتم . ای وای اینم که جواب نمیده ، اتفاقی براشون نیفتاده باشه ؟؟ تلفن خونه زنگ زد .برداشتم
ترسا- الو ، سلام پسر عمو
من- سلام ترسا ، کاری داری؟
ترسا- میخوایم بریم مهمونی ، میای؟
گوشیم زنگ زد .با عجله گفتم
من- نمیام خدافظ
دویدم سمت گوشیم . دیدم شماره ناشناسه .گفتم شاید مستانه با یه شماره دیگه زنگ زده . جواب دادم
من- بفرمایید
سوم شخص- آقای صمیعی؟
من-بفرمایید
سوم شخص- شما فامیلی ندارید که راهی جاده تهران – شمال باشن؟
با ترس گفتم
من- بله ، چیزی شده ؟
سوم شخص- متاستفانه تصادف کردن و ..
من- کسی هم چیزیش شده؟
سوم شخص- تصادف خیلی شدید بوده و جنازه هیچکدومشون به جز یه زن رو نتونستیم پیدا کنیم
داد زدم
من- چی؟!؟!؟!؟
سوم شخص- متاستفم
من- جناره هاشون …جنازه …
نذاشت حرف بزنم گفت
سوم شخص- گفتم که ! فقط یک زن رو تونستیم پیدا کنیم . شماره شما هم تماس از دست رفته روس گوشی ایشون بود…
***
*امیـــــر*
با عصبانیت دوباره تکرار کردم
من- ترسا … ولم کن …فقط گمشو
ترسا با ناراحتی گفت
ترسا- پسر عمو .من که چیزی نگفتم تسلیت گفتم
من – برو گمشو تا عصبی تر نشدم
ترسا ازم دور شد .همونجا روی زمین نشستم و دستامو فرو کردم توی موهام .گفتم
من-مستانه ، یادت نیست چی کار میکردی وقتی فکر کردی جای دوستم ، من رفتم بیمارستان ؟ هه ، حالا خودت رفتی ؟ مستانه فکر منو نکردی؟
به قبر خالیش زل زدم . به قبری که تنها قبر بود ، مستانه ای نبود ، عشقی نبود …
خیلی سخت بود یه مرد بخواد گریه کنه ، خیلی براش گرون تموم میشه که بغضی که تو گلوشه رو بشکنه … دستامو تو موهام فرو کردم و نفسمو بیرون دادم . دیگه طاقت نداشتم ، بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم….

*شبنم*
گیج و منگ بهش زل زدم ، اخرشم گفتم
من- چی میگی؟
شادی- ببین ، تو میری سر مامان رو گرم میکنی ، من میرم سیب زمینی کش میرم ، اوکی؟
بشکنی زدم و گفتم
من- شادی ، تو یه …
با ذوق بهم نگاه کرد ، گفتم
من- احمقی
دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت
شادی- شبنم بیا شبنم
اومدم بلند شم که سرم گیج رفت .یه لحظه دستمو گرفتم به دیوار ، شادی گفت
شادی- چیشدی؟ الو ؟ ادامبخش بیارم دوباره؟
یه صحنه از جلو چشمم رد شد .با گریه و التماس خواستم یادم بیاد ولی باز … گفتم
من- ارامبخش …ام…ام…ارامبخش…فقط مال خودم…وای خدا
داد زدم وای خدا و سرم رو گرفتم .شادی اومد سمتم و گفت
شاد- شبنم ، بالاخره یه روز همه چی یادت میاد .دیدی که ، دکتر گفت که میتونی با گوش کردن اهنگ یاد اون روزات بیفتی
بعد با ذوق گفت
شادی- تتل ، تهی،ارمین،زد بازی،پیشرو،یاس،ابلیس… کی بزارم برات؟
با چشمای گرد گفتم
من- اولی و دومی رو …اشنا میان
شادی- باشه بزار تتل بزارم کیف کنی
بعد دستگاه موسیقی رو روشن کرد . صدای اهنگ توی گوشم پیچید
تو تو دید من نیستی، کجایی
چطور ، انقده نترس و شجاعی؟
چطور انقوه بد ، شدی خدایی؟
با اصرار داد زدم
من- قطعش کن
اونم قطع کرد …

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان پایان شب سیه سپید است اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان پایان تمام قصه ها

$
0
0

عنوان رمان:پایان تمام قصه ها

نویسنده:پانیا.ف.ن

تعداد صفحات پی دی اف:۳۴۷

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:

کمی نزدیکم شد و گفت:
-آرامبخش نیست…فقط کاملا هوشیارنیستی.
حس بدنم از بین رفته بود.هم حس خوبی داشتم،هم بد.قبل اینکه دیگه هیچی نفهمم گفتم:
-مخدر؟
صداش رو نشنیدم فقط حس کردم کسی من رو بلند کرد و بعد از اون حجم عظیمی از لباس های روشن که چشمم رو می زد و بوی تند ضد عفونی زیر بینیم رو حس کردم.
خبیث شده بودم که دلم نمی خواست فکر کنم چه بلایی سر مامور دم در اتاقم اومده.اهمیتی ندادم و فقط سعی می کردم آنقدر هوشیار باشم تا بفهمم کی میاد سراغم.مدام چشم می چرخوندم و دلم می خواست فقط یک نفر رو احساس کنم و یا حداقل صداش رو بشنوم.دلم نمی خواست به خودم بگم حالا که می دونم کار کار خودشه،دلم می خواد ببینمش.
حجم لباس های روشن از روم برداشته شد و این بار روشنی چراغ های خیابون باعث شد با دست ناتوانم جلوی چشمام رو بگیرم.چشمم بسته بود و فقط کمی از بویاییم کار می کرد و وقتی تونستم بوی عطر تندش رو حس کنم دنبالش گشتم.
جایی تنگ قرار گرفتم و وقتی جلوم تاریک شد چشم باز کردم و از شانس بدم تار می دیدم و این نشون می داد دارم از هوش میرم.اما من سرسختانه می جنگیدم تا بیدار بمونم.
کسی جلوم بود و تکانی نمی خورد.نمیدیدمش اما دلم می خواست همونی باشه که…
-گلین…
وقتی صداش رو شنیدم،وقتی بوی عطر تندش تند تر شد ناخواسته اشک به چشمام اومد.کمی نزدیک ترم اومد،هر چی چشمم رو باز و بسته می کردم باز تار میدیدم،اما خودش بود،مطمئن بودم.دستم رو به زور بلند و حریصانه می خواستم حداقل صورتش رو لمس کنم اما تا نیمه ی راه بیشتر نرفت.نرفت اما حس گرمای دستش سرمای تنم رو در کسری از ثانیه از بین برد.
-نمیذارم کسی اذیتت کنه گلینم.

 

 

 

 

 

آغاز رمان:

از اینکه مدام عرض اتاق رو رفتم و اومدم سرگیجه گرفتم،از اینکه مدام به خودم گفتم آره درسته حالت تهوع گرفتم،از اینکه مدام در گوشم خونده شد نه متنفر شدم از هر چه صداست.
باز گوشی ام زنگ خورد و مانند اره برقی مغزم رو دو نیم کرد.احتمال می دهم نزدیک به۴۰ تماس بی پاسخ روی صحفه به نمایش دربیاید.نگاهش کردم و از حدسی که زده بودم ۱ رقم بیشتر بود.سرم سوت کشید.۴۱ بار زنگ زده بود و من جواب نداده بودم و حالا مطمئنا با صورتی سرخ و کبود به سراغم می اومد.صدای زنگ خونه که بلند شد باز به خودم گفتم حدسم درسته چون پشت سرهم زنگ رو فشار می داد و ول کن ماجرا هم نبود.آنقدر زنگ رو فشار داد که از رو رفتم و در رو براش باز کردم.از راه نرسیده،سلام نداده و حتی در رو نبسته گفت:
-مغز خر که میگن خوردی درسته چون تو برای صبحانه یا شایدم شام دیشب میل کردی.
-آره خوردم اما رو دلم مونده.
با این حرفم در رو محکم بهم بست،رنگ صورتش سرخ تر شد:
-خوشی زده زیر دلت؟
رفتم و روی مبلی نشستم،آمد کنارم،چند نفس عمیق کشید و این بار با لحنی که سعی می کرد ملایم باشه گفت:
-پویش جان…عزیزم…دوستم….با زندگیت بازی نکن.
اما من مرغم یه پا داشت و حاظر به تغییر عقیده نبودم:
-من تصمیمم رو گرفتم.
عصبی بلند شد،عرض حال رو رفت و آمد،چندین بار هم رفت آمد،آنقدر که سرگیجه گرفتم.برگشت سمتم و در حالی که دستش رو روی پهلویش گذاشته بود گفت:
-هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره…اگر پای اون وسطه مطمئنم دلیلی داره.
-هیچ دلیلی نداره.
کیفش رو برداشت،چند ثانیه نگاهم کرد و رفت سمت در خروجی.تاب نیاورد،برگشت سمتم دهانش باز شد تا حرفی بزنه اما رفت.
می دونستم تصمیم عاقلانه نیست…دیوانگی ست…اما من اهل دیوانگی بودم از همان ابتدا.
تمام گوشه گوشه ی خونه رو نگاه کردم.دلم می خواستم خاطره ای رو به یاد بیاورم اما نبود.من اهل دل بستن نبودم،اما اهل دل شکستن هم نبودم اما بزودی اهلش می شدم نه؟
از جا بلند شدم،بی حوصله لباس تن کردم و زدم بیرون.کوچه رو پیچیدم و ماشینش رو دیدم.گوشه ای ایستادم و رفتم سمتش.فهمید خودم هستم:
-چرا پویش؟…فکر می کردم دوستش داری؟
پوزخند زدم،نمی دونم چرا این حرف مسخره بود:
-تو که خودت می دونی،اون عاشقم شد و دیدم برای شوهر بودن بد نیست.
-این حقش نیست.
رو به من گفت:
-شاید…
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم:
-مهرانه خسته شدم از بس این رو شنیدم…این گناه منه،به پای منم می نویسن تو چرا جوش آوردی؟
محکم نفس کشید و این نشون می داد بلاخره تسلیم شده:
-اگر…بلایی سرت بیاره.
حتی به این موضوع هم فکر کرده بودم اما من آب دیده شده بودم.
-مهم نیست.
-کِی برمی گرده؟
-فردا ظهر.
مانند چند دقیقه ی قبل محکم نفس کشید و گفت:
-باشه.
گوشیم زنگ خورد بدون اینکه به روم بیاره گفت:
-من برم،کاری نداری؟
نمی دونم چرا نمی تونسم نگاش کنم،شرم بود؟نه…من اهل این حرف ها نیستم…هستم؟
می ایستم تا بره و صدای دوباره ی زنگ تلفن خسته ترم می کنه:
-کجایی؟
-بیرون.
-می خوام ببینمت.
داخل ماشینم نشستم و با لحنی عصبی گفتم:
-من حالم بده…تو دیگه بدترش نکن.
اما اون هنوز آروم بود:
-باشه،دیگه برات مرثیه نمی خونم که نکن…بیا،میخوام ببینمت.
رفتم سمت کارگاه نقاشیش،خداروشکر هنرجویی نداشت.درست وسط سالن روی یه چهارپایه ی چوبی نشستم.با دوتا لیوان چای اومد پیشم و با خنده گفت:
-بخور…سرحال بشی.
لیوان رو گرفتم و مثل همیشه اول چای رو بو کردم:
-مهرانه رو دیدی؟
-آره…تابلوئه؟
پا رو پا گذاشت و با خنده گفت:
-اخمات تابلوئه.
خودمم متوجه شده بودم اما هر کاری می کردم اخمام از هم باز نمی شد.اول که مهرانه و بعدم وقتی مساله جدی بشه نوبت خواهرمه که نصیحتم کنه و اینا همه باعث می شد اخمهام بره تو هم.
-تقصیر منه که این فکر رو انداختم تو مخت…نباید همچین مساله ای رو پیش می کشیدم.
-خودمم در موردش فکر کرده بودم…این تنها چیزیه که با پولاد از اون متنفره.
لیوانش رو گذاشت روی میز دایره ی مانند کوچیک رو به روش:
-اما این کار خیلی بی انصافیه پویش…حتی اگه به پولاد هم علاقه نداشته باشی کارت دور از انسانیته.
از سرجام بلند شدم،رفتم سراغ تک تک تابلو ها و نگاهشون کردم.امروز نوبت سایه ها بود…کار با سایه ها و طراحی اون ها…اینکه بدونی کجا باید سایه باشه و روشنایی تا چه حد نیازه خصوصا وقتی کار با زغال باشه جذابیت خاص خودش رو داشت.به سایه ی خودم فکر کردم…می تونست جالب باشه؟اونم وقتی فکر شومی تو ذهنم هست.
از کارگاه زدم بیرون و رفتم سراغ سالن آرایشگاهی که یادگار مامان بود.خودم به طرح لباس عروس و مزون علاقه داشتم اما از اونجایی که دستی هم تو آرایشگری داشتم دلم نیومد سالن مامان رو از دست بدم این شد که حالا هم مزون رو داشتم و هم سالن رو. خداروشکر وضعم خوب بود و بعداز تمام این ماجراها نیازی به پول نداشتم.
به محض اینکه وارد سالن آرایشگاه شدم نگاهم رفت طرف سالن عروس.نشسته بود و با خنده ای که مشخص بود از ته ته وجودشه خودش رو نگاه می کرد.یاد خودم افتادم،زمانی که مثل اون نشسته بودم و مهناز مسئول عروسا آرایشم می کرد.اونقدر تو خودم بود که صدای اون هم در اومد و بهم گفت:یکی ندونه فکر می کنه به زور دارن شوهرت می دن.
-راه گم کردی پویش جون.
صدای مهناز بود،حق داشت این رو بگه.تقریبا ۱۰ روز می شد به سالن سر نزده بودم و همه چیز رو به اون سپرده بودم،البته بدش نمی اومد چون هم حقوقش بیشتر شده بود و هم شده بود یه پا رییس خودش.
-درگیرم مهنازی…چه خبر؟چندتا عروس داری؟
شروع کرد از همه چیز گفتن اینکه چندتا عروس هست و چند تا مشتری دست و دلباز اومده بودند و بعضی از اونها از دماغ فیل افتاده هستند و این چیزا که کلی سرم رو برد. خدا خدا می کردم هر چه زودتر بی خیال بشه و دیگه چیزی نگه اما نه….ول کن نبود.خداروشکر یادش به عروس افتاد،رفت سراغ اون و کله ی داغ کرده ی من رو ول کرد.
بعد از چک کردن سالن زدم بیرون چون اگه می موندم یکی می رفت زیر دستم و گند می زدم بهش و آبرو واسم نمی موند.به محض اینکه وارد پیاده رو شدم با مهرانه برخورد کردم:
-مهرانه…تمام نشد؟
نمی دونستم این دلسوزی هاش رو کجای دلم بزارم.مچ دستم رو گرفت و بردم سمت ماشینش.نشوندم و خودشم نشست کنارم و بعداز چند دقیقه برسی صورتم گفت:
-کی بود؟
می دونستم منظورش چیه اما خودم رو زدم به اون راه؟
-کی کی بود؟
-کی این فکر رو انداخت تو کله ت…کار اون نیست چون می دونم نمیاد اینطوری خودش رو قالب کنه…فقط اون می مونه…ستاره؟
بی حوصله دستم رو بردم سمت در که بازش کنم اما اون سریع قفل مرکزی رو زد:
-پویش؟
-ستاره چیزی نگفته و نظری هم نداده.
محکم به فرمون کوبید:
-پس چی؟…من که می دونم اون موش مرده بهت نخ داده این کارو بکنی.
صداش رفت بالا:
-احمق جون به فکر زندگیت باش…تو که می دونی ستاره یه حسود به تمام معناست.
آره می دونستم ستاره از همون اول نسبت به زندگی نصفه نیمه ی من حسادت می کرد اما این موضوع ربطی بهش نداشت فقط روزنامه هایی که تو کارگاهش پخش شده بود رو برداشتم و خبر ها رو خوندم،این فکر هم از همونجا به ذهنم رسید.
-در رو باز کن مهرانه.
نمی دونم صدام حسابی رقت انگیز شده بود یا دلش سوخت که قفل رو زد.
-مراقب خودت باش.
حرفی نزدم و از ماشین زدم بیرون و بعد از چند ثانیه با سرعت از کنارم رد شد.مثل تمام اتفاق های زندگیم که باسرعت رد می شد…مثل بابا…مثل مامان.
صدای بابا تو ذهنم مدام منعکس می شد:به چیزی که می خوای برس اما نه با شکستن.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان پایان تمام قصه ها اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان پیمان

$
0
0

عنوان رمان:پیمان

نویسنده:فاطمه براتی

تعداد صفحات پی دی اف:۲۲۳

 

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

آغاز رمان:
به سر کوچه رسیدم به راننده گفتم نگه دارد پیاده شدم.من رسیده بودم به همان کوچه قدیمی که فقط یکبار به آنجا امده بودم.اما حالا تنها بدون کسی که روزی تنها امید زندگی ام بود به اینجا امده ام.
با اینکه تازه ساعت ۹ صبح بود اما تیغ آفتاب زبانه می کشید ومن آن الطاف نورانی را تازیانه هایی داغ می پنداشتم در وضع بدی بودم بین رفتن وماندن که یکی از همسایه ها بیرون آمد.گانهای سست ولرزانم را سرعت بخشیدم وسعی کردم به طرف خانه ام که تقریبا در انتهای کوچه بود خودم را برسانم.
یک آن ترس از اینکه همسایه های کناری خانه ام مرا ببینند باعث شد سرعتم را مضاعف کنم.با این که دلم مالش می رفت واز ضعف وگرسنگی رمقی نداشتم اما هنوز می توانستم با همه چیز وهمه کس بجنگم ولج کنم.از دیروز تا حالا هیچ چیز نخورده بودم به خیال خودم داشتم یه چیزی روبه بقیه ثابت می کردم اما با این حال از ترس اینکه زنهای محله که عصرها از فرط بیکاری چادر جلوی صورتشان می کشند وحرفهای خاله زنکیشان شروع می شود واگر یکی از آنها مرا ببیند بحث چند هفته آنها جور می شود پس سریع خودم را به خانه ی آرزوهایم رساندم.

 

چقدر در خانه رنگ ورو رفته وکهنه شده بود.کاملا مشخص بود هیچکس آنجا زندگی نمی کند.زمانی عطر یاسهایی که برای خودنمایی به زور خود را به لبه آن دیوار بلند کشیده بودند واز آن آویزان شده بودند تا سر کوچه می رفت اما حالا حتی اثری از شاخه خشکیده اش هم نیست.کلید را چند بار در قفل چرخاندم اما در باز نشد این فکر که به سراغ کبری خانم همسایه بغل دستی که او هم کلیدی از این خانه داشت بروم فکرم را مشغول کرد.
کلید را در آوردم وپایم رابه در کوبیدم خدا می داند از این خانه واز این در لعنتی شاید بیش از ده نفر کلید داشتند اما حالا از آنجا که هیچ کس آنجا نبود در به روی یک نفر هم باز نمی شود.
دوست نداشتم همسایه ها از امدنم چیزی بفهمند باز خودم را متقاعد کردم وچند بار دیگر را به زحمت در قفل چرخاندم فایده ای نداشت پس مثل بچه های ۵،۶ ساله که در بازی باخته اند وبه آغوش مادرشان پناه می برند من هم به سراغ کبری خانم رفتم.
چند باری زنگ را شاید از روی لج محکم فشار دادم تا اینکه پسری که گویا می خواست سر کار برود در را باز کرد من هم که هنوز سگرمه هایم وا نشده بود با تشر گفتم:کبری خانم هستند؟
پسرک مر سرتا پا ورانداز کرد وبا حالتی که بخواهد مرا شرمنده کند گفت:
ـ سلام صبح به خیر بله هستن.
مرا می گویی انگار گرما را فراموش کردم گویی یک سطل آب یخ رویم ریخته اند روزی من خودم را مظهر ادب ومتانت می دانستم حالا پسری که معلوم بود تازه بیست ودو شاید هم بیست وسه چهار ساله است به من درس اخلاق می دهد.در هر صورت چند باری صدا کرد:
ـ مامان بزرگ با شما دم در کار دارن من دارم میرم خداحافظ.
مشخص شده نوه کبری خانم است.کبری خانم هن هن کنان خود را به دم در کشاند عینکش را جابجا کرد وچند باری ابرویش را بالا وپایین آورد.
برای اینکه مثل دفعه قبل نشود اینبار پیش دستی کردم وسلام کردم کبری خانم هم جوابم را داد وگفت:تو که کیمیا نیستی؟!
لبخندی تلخ زدم شاید خیلی قیافه ام تغییر کرده بود اما نمی خواستم این را به خودم بقبولانم که به هرحال روزگار به هیچ کس رحم نمی کند هیچ کس جوان نمی ماند اما چقدر تلخ کسانی که جوانیشان را با دل خوش وفراخ بال به پیری می رسانند اندک هستند واین چین وچروک تلخی ها وسختی های روزگار است که به صورت ما تازیانه می زند وبدون اینکه بفهمیم چطور عمر می گذرد لبخند می زنیم واز کنار همه چیز به آرامی رد می شویم وهمه چیز را نادیده می گیریم.اگر غیر از این بود وقرار بود برای هر چیز هم غصه ای تمام نشدنی بخوریم که دیگر معلوم نیست چه می شود.
خلاصه کمی به صورت کبری خانم که شاید خیلی تغییر نکرده بود برعکس آنچه نسبت به خودم در تصورم نسبت به صحبتهای کبری خانم بود خیره شدم وگفتم:بله خودم هستم خیلی تغییر کرده ام.
کبری خانم به جای اینکع بطرف من بیاید مرا بطرف خودش کشید ومن چند لحظه ای در آغوشش پناه داشتم تا اینکه با صورتی خندان نگاهم کرد وگفت:
ـ عزیزم بیا تو برات یه لیوان شربت درست کنم لابد خیلی گرمته.
ـ ممنون می دونید راستش می خواستم برم خونه هر کاری کردم نتونستم دروباز کنم اگه میشه ومی تونید کمکم کنید.
آخه من مثلا با این جوونی ام این همه زور زدم نتونستم درو باز کنم حالا این پیرزن بیچاره.
ـ باشه مادر درو هم باز می کنم حالا بیا تو بگو ببینم از خودت از زندگیت.
ای بابا من اومده بودم اینجا از دست همه بدبختی ها نجات پیدا کنم وکس مزاحمم نباشه حالا تازه گیر یکی از اون آدم های سمج افتاده بودم که کوتاه بیا هم نبود.
ـ باشه چشم اما تو خونه خودم براتون تعریف می کنم.
کبری خانم که گویا متوجه جدیتم شد مطیعانه گفت:باشه عزیزم صبر کن کلید بیارم.
ـ من کلید دارم.
ـ اهان راست می گی پس صبر کن کلید خودم رو بیارم کسی خونه نیست پشت در می مونم.
با آرامش که برای من هر لحظه اش کشنده ودردناک بود داخل رفت خدا می دانست می خواهد چقدر لفتش بدهد.شروع کردم به خودم بد وبیراه گفتن که اگر کمی بیشتر تلاش کرده بودم صددرصد می تونستم در رو باز کنم در این اوهام غوطه ور بودم که کبری خانم بیرون آمد ودر را بست وبه سمت در رنگ پریده بغل دستی که انگار خانه ارواح بود رفتیم.
کلیدم را به دستش دادم اما پسش دادو از دسته کبید خودش که پنج شش تایی کلید در آن بود یکی را جدا کرد وگفت:به کلید خودم عادت کرده ام.
معلوم بود حداقل اگر برای کاری اونجا نمی رفته ولی لابد خیلی به اون خونه سرک می کشیده.چند بار کلید را چرخاند در را به سمت خودش محکم کشاند ودر کمال ناباوری در را باز کرد همان پیرزن خشکیده ولاغر ورنجور که زبانش الحق همیشه خوب کار می کرد.
ـ بفرمایید اینم اون در کذایی.
از اون پیرزن هایی بود که با اینکه پیر شده اند اما بعضی وقت ها اگر خوب فکر کنی می بینی برای یک خانواده شلوغ وجودشان نعمتی است ومهمتر اینکه به غیر از زبلی وهوشمندی خوش گفتگو هم باشند مسلما می توانند جای خیلی زیادی را در دل نزدیکانشان باز کنند.حداقل به گفته پدر ومادرها که صدتای ما جوونها رو با یه تار موی اونها هم عوض نمی کنند.
بدون اینکه من حرفی بزنم خودش داخل رفت ودست مرا هم کشید وداخل برد کلید را در آورد ودر جیبش گذاشت ودر را بست.
با بسته شدن در به خودم آمدم که وارد خانه شده ام اما چه فایده این خانه ای بود که روزی من آن را با دنیایی عوض نمی کردم حیاطش مثل زمینی بایر که خاکش ترک ترک شده بود حالت کلوخ گرفته بود درخت یعنی همان چند تا چوب خشک که فقط شاید ریشه نازکی که به زود چنگ در اعماق خاک بود تا آبی بمکد وفقط سرپا بماند که آن هم مطمئنا اگر چند ضربه آرام بزنی می افتند دست راست ودست چپ هر دو طرف که روزی از سرسبزی وطراوت که با یک آبپاشی بوی خاک،عطر تازگی برگها وشکوفه ها مستت می کرد وهمه را مسحور آن همه زیبایی می کرد حالا باید می نشستی وبا اشکهایت کمی به آنها آب می رساندی انگار چند سالی که فقط در این خانه خشکسالی آمده.راه باریکی که در وسط ودو طرفش با چراغهایی بلند وزیبا مزین شده بود را در پیش گرفتیم باید ۲، ۳ دقیقه ای راه می رفتیم تا به پله هه برسیم نمی دانم چطور بود که در این مدت کبری خانم سکوت کرده بود شاید دیده بود من بعد از این همه مدت که آمدم به جای اینکه مفتون آن همه زیبایی وطراوت شوم حالا مغموم می خواستم برای آن همه زیبایی وشکوه از دست رفته شروع به گریه کنم.
کبری خانم گفت:
ـ مادر جون وقتی کسی بالا سر اثاث وزندگی نباشه از بین می ره وای به این گل وگیاه که جون دارن مثله آدمیزاد،آدمیزاد وقتی به خودش نرسه مثل یه مرده متحرکه که فقط جسمش رو که اونم زود از دست می ده این ور واون ور می کشونه وبه زور نگهش می داره.سال اول هم خودم هم بابک نوه ام فکر کنم صبح دیدیش سعی می کردیم هم به حیاط برسیم وبه گلها وبه درختها وهم به خونه اما وقتی خبری نشد وما نیومدین وبابک هم راهی دیار غربت شد واسه درس ودانشگاه من پیرزن کسی رو نداشتم حالا هم که بابک تازه یک ماهه اومده ودرسش تموم شده.
کبری خانم که منتظر جواب من بود که حرفی بزنم نگاهم کرد وایستاد.
ـ کیمیا جان دخترم حواست با منه؟
ـ هان بله مادر ببخشید شما.
ـ می دونم مادر بعد از چند وقت آدم بیاد خونه اش مثل غریبه که تو غربت بوده تازه به دیارش برگشته هوس می کنه بشینه وخوب همه چی رو ورانداز کنه وته فکرش یادش بیفته کی کجای این خونه بوده وچکار میک رده خاطره بعد از چند وقت خوب وبد همش واسه آدم شیرینه.
بابک من سال اول که کنکور داشت چون خونه خودشون شلوغ پلوغ بود نمی تونست خوب درس بخونه.منم که یکه وتنها بودم این بود که اومد پیش من ویکسال اینجا بود که واسه کنکور بخونه واسه همین هر روز باغچه ها رو آب می داد وبهشون می رسید.حلال کن مادر بیشتر وقتها همینجا توی حیاط هم می نشست ودرس می خوند می دونی که خونه من کوچیکه وحیاط با صفای شما هم وسوسه انگیزه واسه درس خوندن.خلاصه بعدش هم که قبول شد ورفت الان ۲۳ سالشه تازه لیسانسش رو گرفته الهی که دورش بگردم خلاصه چند باری باغبون آوردم ولی افاقه نکرد ومن موندم که چکار کنم با این خونه وحیاط به این بزرگی شما هم که هیچکدوم نیومدین.
من که دیدم صحبتهای کبری خانم تمامی ندارد گفتم:بله می دونم کبری خانم دست شما درد نکنه تا همینجاشم کلی زحمت کشیدین یه دنیا ازتون ممنونم و…
از پله ها بالا رفتم ودر را باز کردم وداخل خانه تاریک ونمور بود می شد بوی نم را به راحتی حس کرد.از بوی نم احساس خفگی در ریه ام داشتم چند بار سرفه کردم اما فایده نداشت.
کبری خانم پنجره ها ا باز کرد نور خود را با سرعت به داخل خانه کشاند مثل کسی که می خواهد سارق در حال فراری را دستگیر کند می خواست بوی نم وتاریکی را در یک آن از بین ببرد.
ـ مادر جون بچه آدم عزیزه اما نوه یه چیز دیگه است وشیرینه بابک من هم…
منم که دیدم صحبتهای کبری خانم از خوبی های بابک خان تمامی ندارد گفتم:
ـ ببخشید راستی هیچ کس تو این چند وقته اینجا نیومده؟
کبری خانم که گوینده قهاری بود خیلی راحت می توانست باب صحبت را عوض کند ودر مورد هر موضوعی چند ساعتی صحبت کند شروع کرد.
ـ نه مادر جون تو این پنج سال همش چشمم به در بود که شاید تو پیمان بیایین.
(دوست داشتم یه چیزی رو موقع پیمان گفتنش روی گوشام بذارم خیلی من حال وروزی خوبی داشتم اونم دائم می گفت:آقای زهرمار)
ـ مادر جون چشمم به در سفید شد آخه این چه دوره وزمونه ایه حیف شما دو تا گل نبود.
بعد مثل اینکه حس کنجکاوی زنانه اش تحریک شود پرسید:راستی چکار کردین تشکیل زندگی دادین ورفتین محله دیگه که سراغ این خونه نیومدین یا اینکه جدی جدی؟
من هم برای اینکه کنجکاوی های ساده او به جاهای باریک ختم نشود خیالش را راحت کردم.
ـ نه کبری خانم (موندم چی بگم)من وپمان نخواستیم بیایم اینجا.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان پیمان اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان پیله های پرواز

$
0
0

عنوان رمان:پیله های پرواز

نویسنده:شبنم. گ

تعداد صفحات پی دی اف:۲۰۴

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:

دل بستم،
به بابای مهربان عروسک های کودکیم!
به همبازی دوست داشتنی کودکی هایم!
دل بستم،
و دریغ که نمی دانستم، دل بستن، اینقدرها هم آسان نیست!
گاهی باید گذشت و گذشت کرد،
گاهی باید رنج کشید و صبور بود،
بابای مهربان عروسک ها،
بزرگ می شود،
مرد می شود،
زندگی عروسک بازی نیست!
گاهی باید گذشت،
باید رفت،
باید ج د ا شد،
تا سر هم شدن،
تا پیوستن،
تا دریدن پیله های دیگران تنیده،
تا رها شدن،
تا پروانه شدن!

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
از سوز سرما در خودم مچاله می شوم. باد خشک و خشمگین، لبه های چادر مشکیم را به بازی گرفته . خسته از این بازی دولبه ی پارچه ی مشکی را در بیشتر به هم نزدیک می کنم و در مشت می فشارم.
سید علی، بقال بیکار و علاف محله، دوچشم داشته و دوچشم دیگر قرض گرفته است برای دید زدن عابران!
از مقابل نگاه همیشه خیره اش رد می شوم و راهم را کج می کنم تا وارد کوچه شوم.
قدمهایم را تند تر بر می دارم تا از سرزنش های احتمالی مادر بابت دیر کردنم در امان بمانم. با شنیدن صدای بوق ماشین خودم را کنار می کشم و بیشتر در دل دیوار فرو می روم تا رد شود.
از سرازیری منتهی به بن بست، پایین می روم و همان ماشین هم به دنبالم! من نمی دانم این ماشین برای کیست که اینقدر آهسته و لاک پشتی می راند…
به الم های مشکی اطراف در بزرگ خانه نگاه می کنم! امسال، زودتر از همیشه دست به کار شده اند!
سری تکان می دهم و از همان در بزرگتر، که باز مانده است وارد حیاط می شوم.
خلوت و مسکوت بودن حیاط بزرگ خانه دلم را به درد می آورد و صدای جیغ کر کننده ی بچه ها در هنگام بازی، در گوشم اکو وار می پیچد.
می خواهم راه خانه را در پیش بگیرم که ورود اتومبیل به داخل حیاط باعث می شود عقبگرد کنم.
با دیدن دایی حسام، لبخند به لبم می نشیند و با ذوق به سمتش می روم. آغوشش را برایم می گشاید و من در آن حجم عظیم مهربانی غرق می شوم. کنار گوشم زمزمه می کند: کم پیدایی ماهنی خانوم! مشتاق دیدار…
سر به زیر افتاده ام را بلند می کنم و می گویم: دایی درسهام سنگین بودن، نمی تونستم بیام!
جان خودم! به خود دروغگویم پوزخند می زنم و فکر می کنم بچه که بودیم، علی همیشه می گفت: دروغگو دشمن خداست…
از آغوش دایی حسام فاصله می گیرم و شانه به شانه اش به سمت در ورودی قدم بر می دارم. مثل همیشه، مثل تمام روزهای بودنش، دلهره واضطراب عجیبی در وجودم می پیچد و با خود فکر می کنم او که نیست، چرا بازهم قلبم تند می زند؟
دایی کفشهایش را در می اورد. من هم دست به کار می شوم و بندهای کفش اسپرتم را می گشایم.
وارد خانه که می شویم، راضی از هجوم اینهمه گرمای لذت بخش، لبخند می زنم.
نمی دانم این گرما، گرمایی است که موتورخانه به شوفاژها بخشیده است یا گرمای حضور بزرگترها و صفا و صمیمیت خانه!
هرچه که هست، دوست داشتنیست!
دایی راهی طبقه ی بالا می شود تا سری به کارگر ها بزند. اضطرابم شدت می گیرد و قلبم تند تر از همیشه، در سینه ام بی قراری می کند.
خوشبختانه کسی توی هال نیست اما تک و توک صدایی را از پشت درهای سرتاسری و جدا کننده ی هال و پذیرایی می شنوم.
چقدر دلتنگ این خانه و آدمهایش بوده ام… چقدر دتنگ این گلدان های کنار پنجره و این گچبری های روی دیوارها بوده ام،
چقدر دلتنگ این ارامش نهفته در هوای این خانه بوده ام و این ارامش را بی رحمانه از خودم دریغ می کردم…
قدمهای سست و بی قرارم را محکم می کنم به روی فرشهای گل ابریشم دستباف تبریز و از در کناری وارد پذیرایی می شوم.
آنا، تکیه اش را به پشتی داده است و با لذت به دو دختر ش نگاه می کند. به مادرم و خاله ام و….با دیدن نفر سوم، قلبم از کار می افتد وبرق از نگاهم می پرد و دهانم خشک می شود و فکم قفل! آمد! آمده! آمدی؟
دستان یخ بسته ام را مشت می کنم تا از لرزش تنم جلوگیری کنم. م آنا سرش را بر می گرداند و با دیدنم گل از گلش می شکفد!
_به به! ماه شب چهارده ام!
مادر سرش را بالا می گیرد. نگاهش ناراضی است… خاله هم سرش را بالا می گیرد! نگاهش مثل همیشه مهربان است… و من چقدر محتاج این مهربانی هستم… و او… زیرچشمی نگاهش می کنم! او سرش را بالا نمی گیرد! دل شکسته ام بیشتر می شکند! حق دارد! اوهمیشه حق داشته است!دلم به هوای آن چند تار عقب نشینی کرده ی پیشانیش، به هوای آن چشمهای جادوگر می لرزد.
باز سوال لعنتی در ذهنم زنگ می زند! “چرا آمده؟”
چطور همه وانمود می کنند طوری نشده؟ چطور؟ من، مهر طلاق به پیشانی ام خورده و دلم به داغ نشسته است و شناسنامه ام، المثنی شده و او…. او همان نوه ی عزیز دردانه ی فامیل است! او همان پسر رعنا و محسن است! عزیز دل پدربزرگ، ثمره ی عشق خاله و دایی محسنم…
او همان است که پسر عزیز فامیل، دایی محسن بوده که از کوچکی در این خانه بزرگ شده است و خاله رعنا! و من، یک طرد شده ی مهر طلاق بر پیشانی خورده…
قلبم همچون قلب گنجشک کوچکی، در سینه بی تابی می کند! سرش را بالا می گیرد. حس می کنم دنیا دور سرم می چرخد. اما، راست می ایستم، محکم می ایستم، قد الم می کنم زیر بار اینهمه شکستن!
نگاهم نمی کند. بی حرف، در سکوت، آرام میرود.
به سمتش می روم و کنارش روی زمین می نشینم و گونه اش را می بوسم. مادرانه، صورتم را غرق بوسه می کند و سرم را نوازش می کند. خاله رعنا به سمتم می آید. از جا بلند می شوم و در آغوشش فرو می روم! می گوید:
_دلمون تنگت بود دختر….
چطور می توانند اینقدر طبیعی رفتار کنند؟ آنقدر طبیعی که گاهی خودم هم باورم می شود که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
از جا بلند می شود، دلم می لرزد! تنم هم… سرم به دوران افتاده است و دلم پیچ می خورد. اما من هنوزهم سر پایم! جان سخت تر از این حرفهایم که با دوباره دیدنش، مقابل همه خودم را ببازم! من از درون نابودم اما هنوز هم قدرت ساختن ظاهرم را دارم.
زیرلب سلام می دهد و بیرون می رود.
دلم می گیرد! گویی به یکباره هوا را از اکسیژن خالی کرده اند.
نفسم می گیرد… در هوایی که نفس های تو نیست….
همانجا چادر را از سرم باز می کنم و رو به خاتون می پرسم: المیرا کجاست خاتونم؟
دستپاچه است! جا خورده از دست من! از دست اینکوه سرد و بی تفاوت!
_: بالاست عزیزم! یکم کار داشت…هنوز نیومده پایین
سری تکان می دهم و دوباره کش چادرمشکی را روی سرم بند می کنم. از پله ها بالا می روم. طبقه ی دومرا رد می کنم و به سومین طبقه می رسم. در میزنم و بدون انتظار پاسخی بازش میکنم. المیرا عادت دارد به کارهای من!
سعی می کنم لحنم شاد باشد: اهل خونه؟ من اومدما….
المیرا با یک تی شرت نارنجی و شلوارک زرد کوتاه، از اتاق کار دایی حامد بیرون می آید و معترضانه می گوید:
_مرگ… تو حریم خصوصی حالیت نمی شه؟
_حریمو شوهر دادم رفت.
_بدبخت اگه من اینجا داشتم کارای خاک برسری می کردم چی؟
_ حالا من که غریبه نیستم که….
_بله! تو این خونه فقط تو عین بز زنگوله پا سرتو می ندازی پایین میای تو. لابد غریبه هم نیستی…
تمام سی و دو دندانم را به نمایش می گذارم و می گویم:
_تو فعلا برو لباستو عوض کن. کدوم خری تو محرم نارنجی می پوشه آخه؟
زبانش را بیرون میدهد و می گوید:
_دایی جونت خوشش نمی آد من مشکی بپوشم. بگیر بتمرگ الان میام.
_عزیزم راضی به زحمتت نیستم.
با غیض به سمتم بر می گردد و می گوید: لا اله الا ا….
و مسیر اتاق خواب را در پیش می گیرد. چادرم را از روی سر برمیدارم و روی زمین می اندازمش. تقه ای به در می خورد. با غرغر المیرا را صدا می زنم که می گوید:
_دستم بنده! خودت باز کن.
سری تکان داده و به سمت در می روم. بازش می کنم و سرم را بالا می گیرم. ضربان قلبم بالا می رود! مثل همیشه….
اخمهایم ناخودآگاه درهم می روند و با بدخلقی می پرسم:
_کاری داشتین؟
نگاهش را بین اجزای صورتم می گراند و می گوید:
_آنا گفت بیاین پایین!
سری تکان می دهم و می گویم:
_الان می آیم
و بی هیچ حرف دیگری در را می بندم! به در بسته تکیه می دهم و سر می خورم. زانوانم را در آغوش می گیرم و دلم تنگ می شود برای شنیدن دوباره ی صدایش.
المیرا از اتاق خارج می شود. لباسهایش را با بلیز و شلوار ساده ی مشکی ای عوض کرده است.
با تعجب به من نگاه می کند و می گوید:
_چت شد تو؟ کی بود دم در؟
سریع از جا بر می خیزم و با دستپاچگی مشهودی می گویم:
_هی…هیچی! بیا بریم پایین!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان پیله های پرواز اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان پیش مرگ ارباب

$
0
0

عنوان رمان:پیش مرگ ارباب

نویسنده:Taranom 25

تعداد صفحات پی دی اف:۳۶۵

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:هوراد ارباب جوون قصه است که غرور و نخوت تمام وجودش رو پر کرده … بلوط دختر یکی از خدمتکاران ارباب جوان هست که بازی سرنوشت مسیر زندگی این دو نفر رو بهم پیوند میزنه البته نه از نوع یک پیوند عاشقانه تنها یک رابطه ارباب و رعیتی … و در این بین بلوط قصه ما عاشق میشه … عشقی که با گوشه ای از یک حقیقت پنهان برباد میره و تنها کسی که از این زوال سود میبره کسی نیست جز ارباب جوان .

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
هیچ کس نمی دانست مه لقا در این دقایق سخت و نفس گیری که می گذراند تنها در یاد همسرش احمد است و بس . احمدی که ماه ها قبل از تولد فرزند دلبندش زیر خروارها خاک آرمید .
و چه سخت است تنها و بی کس به استقبال کودکی بروی که امید می بخشد .
و چه سخت است انتظار فرزندی را بکشی که تنها مادری دارد و بس .
و چه سخت است همه ی امیدهای یک کودک ، هنوز نیامده بر باد باشد و چه تلخ است تمام سهم کودکی از پدر همان نطفه ی درون رحم مادر باشد و بس .
خدمتکار جوان ساعت ها بود درد کشنده زایمان را به انتظار کودکش تحمل می کرد و هنوز هم خبری نبود و انگار این کودک قصد جدایی نداشت و انگار می دانست دنیای آدم ها چقدر سیاه و تاریک است و انگار حس می کرد تمام این زشتی ها را که دل از رحم مادر نمی کند و انگار مادر هنوز هم باید درد می کشید و انتظار .
همایون خان بیرون از اتاق قدم رو می رفت و او هم انتظار می کشید . انگار که تمام عمارت انتظار تولد کودک جدید را می کشیدند .
دقایقی دیگر هم گذشت که صدای گریه ی کودک خنده بر لب ها نشاند .
قابله کودک را شست و در پتوی سفیدی پیچید .
مه لقا دست های منتظرش را دراز کرد و کودک را در آغوش گرفت .
دخترک هنوز قرمز بود و زشت .
مه لقا خنده ای مملو از شادی زد و اشک شوقی ریخت .
تای پتو را کمی کنار زد و با همان صدای خسته و بی حال در گوش دخترک زمزمه کرد .
- هنوز که قرمزی دخترکم … هنوز که نمیشه گفت شبیه منی یا پدر حسرت به دلت …
با پر کشیدن ذهنش به سوی احمد تبسمی تلخ کرد و ادامه داد .
- بابات همیشه می خواست اگر دختر شدی اسمت رو بزاره بلوط … تو از امروز بلوط کوچولوی مامانی … بلوط قشنگم .
مه لقا مادر انتظار کشیده ای بود که روز سختی را پشت سر گذاشته بود اما خوشحال بود و خندان . انگار کوهی بر دوش داشته و مزد تمام کارهای خوبش سبک شدن آن کوه بوده .
و چه شیرین بود حس مادری کردن برای دخترک قرمزش و این دختر با وجود این مادر خوشبخت بود . آری حتی با وجود محروم بودن از پدرش باز هم خوشبخت بود چون مردی خارج از آن اتاق انتظار دختر بچه ای را می کشید که همیشه آرزویش را داشت و آیا نعمتی بالاتر از پدر دار شدن آن هم در چشم بر هم زدنی هست ؟
قابله ، بلوط ، تک دخترک عمارت را از آغوش مه لقا گرفت تا مادرک زیادی درد کشیده کمی تنها کمی استراحت کند و سپس همراه دخترک از اتاق خارج شد و بلوط را در آغوش همایون خان گذاشت و گفت:
- مبارک باشه ارباب . اسمش و بلوط گذاشت .
و این ارباب کوه قند در دل آب می کرد . دخترکی که همیشه در آرزویش بود و با از دست دادن همسر مهربانش حسرت داشتنش بر دلش داغ خورده بود حالا مقابل دیدگانش بود و چه کاری مهم تر از پدری کردن برای بلوط کوچک . و انگار راستی راستی بلوط هم پدر داشت .
همایون خان بلوط را نزدیک تر گرفت و نفسش را روی صورتش فوت کرد و کودک انگار طوفانی وزیده خودش را جمع کرد و خنده ارباب را به هوا برد .
همایون خان لبخند به لب سرش را نزدیک تر کرد و گفت :
- تو بلوط منم هستیا کوچولو … یادت نره … من پدرتم .
درد و دل های ارباب با دخترک قرمزی هنوز تمام نشده بود که هوراد و هوتن به سمت پدرشان حمله ور شدند و تمام حرفشان این بود .
- بابا بزار ما هم ببینیمش … بابا بیارش پایین صورتش و ببینیم .
بلوط که مقابل چشم های مشتاق هوراد و هوتن قرار گرفت هوراد لب برچید و با تُخسی ِ ذاتی اش گفت:
- این چقدر قرمزه . چقدر زشته . این دیگه چیه ؟
ارباب لبخندی زد . دستی روی سر هوراد کشید و گفت :
- تازه به دنیا اومده . بزار چند روز بگذره ، قرمزی صورتش میره . سفید میشه . خوشگل میشه .
اما هوتن بی توجه به هر دوی آنها لبخند گشادی زد و گفت :
- اما من خیلی دوستش دارم .
با چشم های معصومش به پدرش خیره شد و گفت :
- بابا میشه این قرمزی مال ِ من باشه ؟
همایون خان تک خندی زد و گفت :
- ای پدر سوخته . از الان میخوای تمام و کمال مال ِ تو باشه ؟
و هوتن با همان بچگانه های شیرینش سری در تایید حرف پدرش تکان داد و همایون خان فکر کرد چرا باید دل پسرک مهربانش را بشکند . چشم در چشم هوتن ۵ ساله دوخت و گفت :
- اون همیشه پیشِ ما هست . ما همه دوستش خواهیم داشت و بلوط کوچولو در کنار همه ما بزرگ میشه پس نگران نباش . اون یه روزی بانوی این عمارت میشه . قبوله ؟
و مگر می شد این کودک مهربان قبول نکند ملکه شدن این دخترک قرمز را .
و چه خواستنی بود این عروسک کوچک برای هوتن و چه خوب که هوراد نیز به این کوچک دوست داشتنی بی میل نبود و همیشه همه جا هوایش را داشت . و کسی چه می دانست سرنوشت چه بازی هایی خواهد داشت . و چه ماندگار بود در تاریخ خاطرات ، درختی که ارباب برای بلوطش کاشت در حالی که می دانست این درخت در این آب و هوا هرگز به ثمر نخواهد نشست .
و چه زود گذشت و هوراد بزرگ شد و چه کسی فهمید پسرک از مه لقا متنفر شد و وای بر بلوط که هیچ کس ندانست هوراد چه چیزهایی دیده و چه حقیقت پنهانی را فهمیده و باز هم وای بر اقبال بلوط آن زمان که مادرش را در ۵ سالگی از دست داد .
و هیچ کس نفهمید آن زمان که همه مه لقا را در گور سرد تنها گذاشتند هوراد ۱۲ ساله دست در خاک سرد کرد و قسم خورد هرگز مه لقا را نخواهد بخشید و شاید این جوانک زخم خورده هم در دل خون می بارید برای نبود مه لقایی که در تمام این سالها جای مادرش بود و ای کاش ارباب روزهای دور اما نزدیک هرگز نمی فهمید حقیقتی را که باورهایش را به آتش کشید.

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان پیش مرگ ارباب اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان پشت ابرهای سیاه

$
0
0

عنوان رمان:پشت ابرهای سیاه

نویسنده:دل آرا دشت بهشت

تعداد صفحات پی دی اف:۳۳۲

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:با مرگ هدایت رمضانی و نابود شدن ثروتش ضربه ی بدی به تنها فرزندش غزاله وارد میشه، آقای شیخی (دوست هدایت) به عنوان حامی وارد زندگی غزاله میشه و همه ی سعی اش رو می کنه که فکر این دختر رو از کینه ای که نسبت به رییس پدرش، یعنی کیانمهر عابدی داره دور کنه، تا حدی هم موفق میشه، با وادار کردن غزاله به ادامه تحصیل و حتی سر کار بردنش؛ اما با پیدا شدن دوباره ی کیانمهر تمام خاطرات بد غزاله زنده میشن.

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
پایین دامن نسبتا بلندم رو تا جای ممکن توی دستم جمع کردم و بعد با دو دستم چلوندم، حجم زیادی از آب روی زمین ریخت و بلافاصله با عطسه ی محکمی که زدم سرم به جلو پرتاب شد و وقتی دیدم داره نگاهم می کنه، با صدای بلند خندیدم.
از روی صندلی بلند شد و به نرده های تراس تکیه زد و صدای محکمش توی ساحل پیچید:
- سرما می خوری دختر، بسه دیگه بیا بالا.
و من سرتق تر از همیشه باز هم خندیدم و دوباره به سمت دریا دویدم، قدمی مونده به آب دامنم رو از پام در آوردم. صدای بمش که کمی خنده هم چاشنیش بود توی محوطه پیچید:
- چیکار می کنی دیوونه؟!
دیوونه بودم … مست بودم … مرزها شکسته شده بودن و دنیام تغییر کرده بود … خیلی وقت بود از ته دل نخندیده بودم …. لذت و هیجان کل وجودمو گرفته بود، شادیم تکمیل میشد اگر اون هم از تراس پایین می اومد و بی توجه به فاصله هامون دستهاشو دورم حلقه می کرد و سرهامونو زیر آب می بردیم و هر بار که بیرون می اومدیم همو می بوسیدیم.
اما اون هنوز همونجا بود و فقط تذکر می داد و اسممو صدا می زد … درست مثل پیرمردها … !! …
صدای زنگ موبایل مثل دستی منو از دنیای خوابم بیرون کشید و پرتم کرد روی تخت دونفره ی توی اتاقم.
با سر درد شدیدی توی جام نشستم. بعد از عادی شدن ضربان قلبم از روی تخت بلند شدم؛ از اتاق خارج شدم و با سرگیجه مسیر اتاق تا آشپزخونه رو طی کردم.
دستم رو روی دیوار کشیدم و کلید برق رو لمس کردم، لامپ آشپزخونه روشن شد. توی سرم صدای ساعت می اومد؛ کی قرار بود این رویاهای بدتر از هزار تا کابوس دست از سرم بردارن؟
پارچ آبی پر کردم و توی چای ساز استیل ریختم، روشنش کردم و بعد به سمت دستشویی رفتم.
مردم می خوابن تا آرامش به دست بیارن، اونوقت من باید برای بیدار شدن از خواب خدا رو شکر کنم.
مشتی آب به صورتم پاشیدم و توی آیینه به خودم خیره شدم. زیر ابروهام در اومده بود و ریشه ی مشکی موهای سرم لابلای موهای رنگ شده ی بلوطی خودشون رو نشون می دادن. شروع کردم به وضو گرفتن. هنوز نماز صبح قضا نشده بود.
امروز احتمالا مجبور بودم یک ساعت و شاید بیشتر تمام زوایای درخواستی حسابداری شرکت رو برای سهامداران جدید توضیح بدم، که یکیشون کسی بود که پنج سال قبل همه فکرم این بود یه جوری بهش نزدیک بشم و درست وقتی فکر می کردم بهتره بی خیالش باشم، خودش جلو راهم سبز شد.
مطمئنا امروز چه جسمی، چه روحی انرژی زیادی از دست می دادم، پس بهتر بود قبل از رفتن به شرکت حسابی ریلکس کنم.
به سمت اتاقم رفتم و جانمازم رو پهن کردم روی زمین و چادرم رو سرم کردم. سرم هنوز درد می کرد. انگار پشت چشمهام یه بسته سوزن ته گرد فرو کرده بودن.
قبل از نیت کردن رفتم سراغ مسکن های همیشگیم و بعد از خوردن یه نوافن و یه لیوان آب برگشتم سر سجاده.
بعد از نماز و صبحونه، آماده شدم و خودم رو به شرکت رسوندم و تا زمانی که به سالن کنفرانس دعوت بشم خودم رو توی کارم غرق کردم، اما نمی تونستم زیاد روی کار متمرکز بشم چون همه ی حواسم به جلسه ی امروز بود.
به آبدارخونه رفتم و یه فنجون قهوه برای خودم درست کردم و در حالی که سعی می کردم فکرم رو مشغول کنم، پشت میزم نشستم و نوشیدمش.
فنجون قهوه ام که تهش چند قطره مونده بود رو توی دستم چرخوندم و خواستم از شکلهای نامفهوم تهش سر در بیارم اما جز چند تا خط و گردی بی معنی چیزی نبود.
بی حوصله گذاشتمش روی میز و به سمت شیشه ی سراسری اتاقم رفتم. لعنتی … چرا صدام نمی زدن؟ این انتظار داشت منو از پا در میاورد. استرس منتظر موندن از استرس روبرو شدن برای من هزار برابر بدتره.
ضربه ای که به در اتاق خورد باعث شد از دعوای کارگرهای ساختمون روبرویی چشم بردارم.
- خانم رمضانی آقای رئیس گفتن برین به اتاق کنفرانس.
سرم رو تکون دادم. قلبم ریتم گرفته و تپشش شدید تر شد. فکر کنم اشتباه می کردم! استرس روبرو شدن قوی تر بود.
زونکنی که آماده کرده بودم رو از روی میز برداشتم و جلوتر از نسترن از اتاقم بیرون زدم. توی سالن شرکت سکوت محض بود و صدای پاشنه کفشم روی اعصاب خودم رفته بود چه برسه به بقیه کارمندها !
بی توجه به نگاه هایی که سمتم چرخیده بود پشت در سالن ایستادم و نسترن ازم جلو زد و ورودم رو اعلام کرد و وارد سالن کنفرانس شدم.
جلوی نگاهمو گرفتم که بدون زوم کردن روی شخص خاصی، یک دور توی جمع بگرده و «سلام» ی محکم و «وقت بخیر» محترمانه ای نثار جمع کردم و به سمت تنها صندلی خالی کنار داریوش رفتم.
پاورپوینتی که به همراه داریوش یک هفته روشون کار کرده بودیم هنوز روی پرده نمایش سقفی بود؛ نسترن ریموت ویدئو پروژکتور رو گرفت و خاموشش کرد و بعد به سمت کلیدها رفت و لامپ های سالن رو روشن کرد، از حواس پرتی جمع استفاده کردم و نگاهم رو با دقت بین چهره های جدید چرخوندم.
مجموعا سه سهامدار اصلی وجود دارن که یکیشون داریوش، رئیس شرکته، اون یکی آقای یعقوبی و سومی خانم حمیدی بود که سهمش رو به شیطان نیمه شناخته ی زندگیم، نمی دونم به چه دلیلی فروخته! خب من اون زن خوش مشرب و فوق العاده مهربون رو خیلی دوست داشتم!
هشت نفر هم سهام دار درجه دوم بودن که بیشتر از سه سال بود به خاطر محکم تر شدن پشتوانه مالی به جمع سهام دارها اضافه شدن و البته هنوز سهام شرکت خاصه و گمون نکنم که هیچ وقتی جز سهامی عام بشه!
از این هشت نفر، دو نفرشون جدید بودن و اونها هم در جمع حضور داشتن؛ و بی شک اون یکی از این سه نفره.
یکی از این سه نفر کنار خانم فرهمند نشسته بود، یه مرد حدودا چهل-چهل و پنج ساله که با نگاهش داشت نسترن رو – که کنار داریوش خم شده بود و یه سری توضیحات اضافی وز وز می کرد- قورت می داد.
اون یکی بین آقای یعقوبی و آقای طارمی نشسته بود. از قبلی جوون تر می زد. سرش پایین بود و به صحبت های یعقوبی گوش می داد. پوستش به شدت سبزه بود و موهای نسبتا بلندش به خاطر پایین بودن سرش از بغل صورتش جلو زده بودن و از بالا تنه ی درشتش مشخص بود اندام ورزیده ای داره.
نفر بعد هم کنار داریوش نشسته بود، یه مرد جا افتاده با ریش و سیبیل، که دکمه های پیراهنش رو تا آخر بسته بود و نگاهش به عکس های بروشوری بود که امید شریفی و مه لقا توسلی برای امروز آماده کرده بودنش و به هیچ عنوان هم با مناسبت امروز ارتباطی نداشت و فقط جهت سرگرمی ارائه شده بود.
همه ی این آنالیز من یک دقیقه هم نشد.
دوباره چشم چرخوندم و نگاهم کشیده شد به سمت نفر اول، دوم و باز به نفر کنار دستی داریوش.
داریوش گلویی صاف کرد و سکوت به جمع برگشت و رو به همه گفت:
- خانم رمضانی مدیر مالی هستن و امینِ بنده. برای شما توضیحاتی در مورد ارزش سهام ها، سود و زیان و روند کسب در آمد و هزینه ها ارائه میدن.
البته که قرار بود توضیحاتی ارائه بدم، ولی نه همه چیزو! در اصل اون چیزی رو که داریوش ازم خواسته بود و خودم می خواستم!
داریوش ادامه داد:
- اما قبلش اجازه بدین خانم رمضانی هم با سهامداران جدید آشنا بشن.
و با دست به نفر اولی اشاره کرد:
- آقای کامرانی، دارای سه درصد سهم از سهام شرکت.
خب این که نبود! نگاهم شروع کرد به چرخیدن بین دو نفر بعد، کسی که سمت دیگه خودش بود، همونی که ریش داشت رو اشاره کرد:
- آقای رحمانی هم دارای سه درصد از سهام.
«خوشوقتم»ی سرسری گفتم و نگاهم خودکار زوم شد به نفر دوم، یعنی کسی که بین یعقوبی و طارمی نشسته بود و چشمهام به چشمهای سبز وحشیش خیره شد. صدای داریوش از کنار گوشم که نه! انگار از ته مغرم مثل موسیقی پیش زمینه پخش می شد:
- آقای عابدی، سهام دار اصلی و همینطور سهام دار ارشد با سی درصد سهم از …
و یک صدای بلند هم مثل متن آهنگ، واضح و محکم توی مغزم اکو شد:
- کیانمهر عابدی … کسی که زندگیتونو به گند کشید.
با صدا زده شدنم توسط داریوش نگاه از چشم های منفورش گرفتم و از روی صندلیم بلند شدم.
زونکنم رو باز کردم و دسته اول از برگه هایی که به تعداد کپی گرفته بودم رو بیرون آوردم و به نسترن دادم توزیع کنه و حین این که اون پخش می کرد من شروع کردم به صحبت کردن و توضیح دادن و همزمان هم قدم می زدم.
نگاه هایی که همراهم به گردش در می اومدن و اعتماد به نفسی که از صدای محکم پاشنه ی کفشم پخش می شد باعث می شد گردنم افراشته تر بشه و به خودم مسلط تر بشم تا طرز نگاهم به کیانمهر با بقیه فرقی نداشته باشه، اما … نوع نگاه اون با نوع نگاه بقیه به من فرق داشت!
درسته که ظاهرم چیزی رو نشون نمی داد و به خودم مسلط بودم اما واقعا نادیده گرفتنش سخت بود، هنوز اون روز منحوس یادم نرفته..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان پشت ابرهای سیاه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان رادیکال عشق

$
0
0

عنوان رمان:رادیکال عشق

نویسنده:السا و راسا

تعداد صفحات پی دی اف:۳۰۵

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

a6606bf0d2c9a000

 

آغاز رمان:
نقشه رو روی میز بار دوم پهن کردم و گفتم خب پس..، یه بار دیگه مرور می‌کنیم. بامین شروع کن…!
بامین ـ خونه تا ساعت ۱۲ ـ الی ۱ خالیه! خونه دقیقا توی مرکز فرمانیه‌س! بامین اینو گفت و به شایا نگاه کرد و شایا هم سری تکون داد و ادامه داد: شایا ـ دوربین‌های خونه اطراف حیاطو پوشنده، اما همشون حله، یه آژیر خطر مزاحم اون وسط مسطا هست که اونم منتفیه! فقط میمونه یه سگ سیاه و گنده که پارسای قوتیم می‌کنه، شایاام بعد از اتمام حرفش به آبتین نگاهی کرد و آبتین سری کتون داد و شروع کرد ـ سگ با من! رگ خوابش دستمه هه، بالاخره هر چی باشه ۲ سال سگ داشتم. و اما مهمترین چیز، آبتینم با گفتن حرفش رو به هیراد کرد و هیرادم بعد از تکون سر ادامه داد ـ مهمترین چیز باز کردن در خونه و در اتاق خواباس! در خونه و اتاق که با شاه کلید من حله! فقط میمونه اصلی‌ترین و اساسی‌ترین مسئله که اونم، گاو صندوقه! که فقط تو این قضیه‌ی، خود به خود شما استادی آرادخان!
حرف بچه‌ها تموم شد نگاهی به هیراد انداختم و گفتم ـ گاو صندوق با من! پس همه چی حله!
و بعد دستمو آوردم جلو، بچه‌ها به ترتیب دستشونو روهم گذاشتن و وقتی کوهی از دستها درست شد همه با هم یک صدا گفتیم ـ پس همه چی حله!

 

در خونه خیلی راحت به کمک هیراد باشد ما همگی وارد شدیم، خونه انقد بزرگ و وسیع بود که ما اصلا نمیدونستیم باید از کجا شروع کنیم، خونه‌ی قصر مانند و مال یکی از گردن کلفت‌های تهران بود.! آبتین خیلی راحت سگو رام کرد و وارد محوطه‌ی داخل خونه شدیم!
همه چیز خیلی راحت و ساده برای ما بود… درست مثه سری‌های پیش!
شاید به نظر بچه‌ها سخت‌ترین باز کردن گاوصندوق بود اما من خیلی راحت بازش کردم و خلاصه چند ساعت گذشت، حالم کارمون تموم شد.. و از خونه زدیم بیرون، بدون گذاشتن هیچ رد و اثری! و بسمت پاتوق رفتیم.
هیراد و شایا ساک رو تو هوا خالی کردن همه‌ی تراول های رنگی تو هوا پخش کردن و همگی شون از خوشحالی جیغ می‌زدن. هیراد و آبتین لایه پولا پریدن، آبتین (با جیغ از خوشحالی و شور) ـ هووووووووووو هووووووووووووووو! بچه‌ها بی‌نظیر بود. با حالت بامزه‌ای ادامه داد ـ خیلی راحت وارد خونه شدیم. خیلی راحت همه‌ی ساکا رو پر ز پول کردیم و خیلی راحت و ساده و بدون هیچ اثرانگشتی زدیم به چاک!
شایا ـ هه، آره! خیلی حال داد! من دارم از ذوق می‌میرم!
اینهمه پوووووووول. من خیلییییییی خووووووش بختم.
هیراد ـ wowwww بچه‌ها! اینا تراولرو داشته باشین تا نخوردس! هیراد سرشو لابه‌لای خرواری از تراولا کرد و نفس عمیقی کشید و گفت ـ این یعنی زندگیییییییییییییی!
بامین در حالی که چشمش از دیدن پولا برق میزد گفت ـ بچه‌ها … من… تا حالا انقدر پول یجا ندیده بودم! یعنی خواب نیست!؟ آراد بگو خواب نیستم! بگو! در حالی که قهوه ریخته بودم و خوردم، روی مبل لم دادم کمی نوشیدم و چشمامو بستم و گفتم ـ اول پولا رو جمع کنید، بامین پنجره رم باز کن، گرمه!
بامین در حالی که بسمت پنجره میرفت، کلافه با خودش زمزمه کرد.
ـ من نمیدونم تا کجا میخواد با این غرورش خودشو خونسرد جلو بده!
رو به هیراد گفتم ـ پولا رو ببر تو انبار! حسابم کن ببین چقد دیگه کمه!
هیراد ـ باشه حساب می‌کنم… ولی مطمئنم خیلی کم داریم! حالا حالاها باید بدوییم…. و با حالت مظلومانه ولوسی گفت ـ آراااااااد، میگم…. میگم…. آب دهنشو محکم قورت داد و ادامه داد ـ میگم میشه …. اِ …. با لحن تندی گفت ـ حرفتو بزن!
هیراد ـ میگم میشد یکم بریم با این پولا عشق و حال…!
بابا بخدا زور داره این پولای تا نخورده بره تو انبار گرد و خاک بخوره…
حالا این سری با این پولا بریم عشق و حال، سری بعد دوباره جمع می‌کنیم…
بابا برام من عقده شده تو ۱۲ تا بازار کیش بچرخم و به قیمت لباسا نگاه نکنم و … نگاه همو از تلویزیون گرفتم، با نگاهی که خود هیراد میتونست توش خیلی چیزا رو بخونه، به هیراد نگاهی کردم که هیراد با کمی ترس لبخنده تظاهری پهنی زد و گفت ـ هه، ….
همینطوری گفتم …. همینطوری گفتم که یچیزی گفته باشم!
نگاهمو از هیراد گرفته و به تلویزیون نگاه کردم!
****
گرد دور میز جمع شدیم…. تقریباً یه هفته از دزدی قبلی می‌گذشت…
نفسی صدادار کشیدم رو به بچه‌ها گفتم ـ خب شروع کنید!
بامین ـ خونه یه جای توی قیطریس… از اون خونه شاهیاس! مرد صبح میره… شبم بزور ساعت ۱۱ اینا می‌یاد…. این یه هفته که کل خونه محاصرمون بود اینو فهمیدم مرد یه کار خونه داره به اندازه کل قیطریه…
شایا ـ اینجوری که ما فهمیدم احتمالاً کسه دیگری تو اون خونه نیس …
وسط حرفش پریدم ـ از احتمال خوشم نمی‌یاد. قطعی حرف بزن!
شایا ـ خب … به احتمال زیاد کسه دیگه‌ای نیس….
عصبی و کلافه سری تکون دادم و گفتم ـ ادامش؟؟؟
هیراد ـ خبری از دوربین و آژیر و سگ و این حرفا نیس!
هه، صابخونه خیلی خوش خیال بوده، کار ما رم راحت کرده!
آبتین ـ همه چی حله، فقط باید تا قبل از ۱۲ از خونه بزنیم بیرون! بعد کمی گزیدم و گفتم ـ امیدوارم کسی تو اون خونه نباشد…
پس…
پس همه چی حله!
دستور دادم جلد، طبق رسم همیشگی بترتیب دستشونو گذاشتند و هم صدا گفتیم ـ پس  همه چی حله!
****
خونه تو قیطریه بود… خونه‌ی بزرگی بنظر می‌رسید… بی سر و صدا وارد خونه شدیم! کلاه و با دستم گرفتم، در حالت یک به جلو خیره بودم، کشیدمش پایین و اروم به بچه‌ها گفتم ـ من میدم تو…. هر وقت علامت دادم، پشتم میاین! و به سمت در خونه رفتم و داخل شدم… همه جا خاموش بود… تاریکی محض! کمی با چراغ قوه اطرافمو دیدزدم، سرتاسر خونه مبل سلطنتی و قاب‌های بزرگ دست بافت بود. آروم با انگشتم به بچه‌ها علامت دادمو بچه‌ها راه افتادن خونه خیلی بزرگ بود و کلی اتاق خواب داشت. بچه‌ها تک‌تک اتاق خوابا رو به دنبال گاوصندوق داشتن می‌گشتن، که نگاه من افتاد به اتاق خوابی که دقیقاً جلوم بود… آروم بچه‌ها گفتم ـ بیاین اینجا، گاوصندوق باید تو این اتاق خواب باشه!
هیراد اروم در رو باز کرد و وارد اتاق شدیم…. آبتین چراغ قوه رو دور اتاق چرخوند ورودی گاوصندوقی بزرگ نگه داشت سوت بلندی کشید و گفت ـ آراد، بخدا تو حس شیشم(ششم) داری!! نگاه کن چه گاوصندوقیم هس!
هیراد یکی زد پشت گردن آبتین گفت ـ ابله، همه حس شیشم دارن. نگاهی بهشون انداختمو گفتم ـ اه، بسه دیگه! سااااکت!
شایا ـ بابا آراد بیخیال. کسی توی این خونه نیس! ما حتی می‌تونیم آوازم بخونیم و بعد دستشو پشته گوشش گذاشت، خواست چیزی بخونه که عصبی به سمتش رفتم و سریع با دستم دهنشو گرفتم و دهنم به گوشش نزدیک کرد و گفتم ـ ما باید احتمالاتم در نظر بگیرم. پس خفشو!
و بعد دستمو از روی دهنش برداشتم و صدای بامین اومد ـ آرااد بهتره گاو صندوق باز کنیم، ن؟؟
اخه ساعت داره به ۱۲ نزدیک میشه.
سری به علامت تایید تکون دادم و بسمت گاوصندوق رفتم….
همه‌ی بچه‌ها، با چشم‌های منتظر به دست من خیره شده بودن…
من هم که سخت مشغول گاوصندوق ….
هر گاوصندوق خیلی راحت با دست‌های من باز می‌شد…
ولی این یکی لامصب قصد بازشدن نداشت…
داشتم به گاو صندوق ور می رفتم چراغ اتاق روشن شد و همگی به سمت کلید چراغ برگشتیم…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان رادیکال عشق اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان رفتم که ناتمام بمانم

$
0
0

عنوان رمان:رفتم که ناتمام بمانم

نویسنده:taraneh.y

تعداد صفحات پی دی اف:۳۷۴

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان در مورد دختری است که تاوان می دهد. تاوان گناهی بزرگ… راهی را انتخاب می کند که نمیداند به چه ختم می شود!
مقدمه:
من محکوم به اعدامم…
عشق من محکوم به اعدام است…
چندی بعد من دعوت مرگ را پذیرا خواهم بود و رویای عشق تو را در آغوش سرد گور باز می گویم.
کاش هیچگاه تو را نمی دیدم…
کاش هیچ گاه عشقت را به دل نمی دادم…
کاش در چشمانت نگاه نمی کردم…
کاش…!
دلتنگت می شوم مردِ بی رحم!
من می روم…
من می روم و تو با شعف نگاه می کنی… به جان دادنم… به نفس های آخرم!
به حقیقت در حال گذرم…
پشت سرم آب نمی ریزی…؟
هنوز در مورد صفحه ی نقد تصمیمی نگرفتم.
داستان هم که عاشقانه است!
همین…
با همراهی گرمتون خوشحالم کنین!
ممنونم!

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
۶ ماه و ۱۷ روز است که روی دیوار زندان چوب خط می کشم…
اما نه برای آزادی!
برای مرگ…!
روی تخت زهوار در رفته که می نشینم ناله اش به آسمان می خیزد!
آخر تو چرا ناله می کنی…؟
قلب من است که مالامال درد است!
صدای راحله ،همان زن هراس انگیز، را می شنوم:
_ باز چه مرگت شده پاپتی؟
نفس نفس می زنم!
او هم دستش به خون آلوده شده… درست مثل من!
قد مهایش در تاریکی میله ی آهنین داغی است که در جگرم فرو می کنند…
شاید هم در قلبم! درست در مرکز آن!
در تاریکی چشم هایش را به من می دوزد و با صدای بلندی میگوید:
_ چته…؟ چه مرگته…؟ دِ لامصب بیگیر بکپ دیگه!
آب دهانم را با سر و صدا قورت می دهم…!
گمان میکنم او تشنه به خون من است… درست مثلِ… مثل همان مرد!
چانه ام را بین دستش می فشارد…
از درد چشمانم را می بندم.
_ سلیطه ی کثافت راست راست تو چشمای الیاس خان نیگا میکنی…؟
الیاس خان اسم دیگری است برای خودش!
می خواهد نشان دهد قوی است و قدرتمند…؟
نه او دیوانه است!
صدای بم و کلفت سیما را می شنوم:
_ چی شده الیاس خان…؟!
پوزخند میزند: به گمونم دوباره جوجو خواب چوبه ی دار دیده!
سیما قهقهه میزند:
_دهه! به جون شوما ندا بدی خودم خونش رو حالا میکنم!
دندان های سیاه و کرم خورده اش را نشانم میدهد:
_ لازم نی…! ( نگاهم میکند) زبون بی صاحابتو موش جویده مُردنی…؟
خدا میداند چه می کشم تا اشکم روان نگردد!
_ بیبین… همه ی آدمایی که اینجان زیر تیغن… اعدام!
«اعدام» پتکی اهنین بر مغزم فرود می اید!
فرجام راه من نیز همین است!
_ ملتفتی که…؟ حالا بذار تا وقتی زنده ایم عین آدم کپه امون رو بذاریم! اقلکن بذار یه چند روزی اب خوش از این گلوی وا مونده بره پایین!
ضربه ای محکم به سرم وارد میکند: رفت تو اون مخ پوکت… یا نه؟
سری تکان میدهم!
چانه ام را محکم تر فشار میدهد: نشنفتم بله اتو…!
با من من میگویم: بَ… بله! فَ… فهمیدم!
می خندد: ها…! حالا شد!
چند قدم بیشتر بر نمیدارد…
برمیگردد و با لبخندی شیطانی میگوید:
_ بینم! تو واقعا قاتلی…؟
صدای مسخره ی سیما بلند می شود: پَ چی…؟ منتهاش نه از اون قاتلا! قاتل پشه ای… مگسی… چیزی… ها؟
راحله چانه اش را می خاراند: هر طور حساب میکنم نمیشه! توی لاجون رو بذارن روی ترازو کُلهمش میشی ۴۰ کیلو!
تو و قتل…؟ ولمون کن! شوخی اشم خنده دار نی!
نفس هایم به شماره می افتد!
لرزان اما محکم میگویم: من قاتلم!
رنگ از صورت راحله و سیما می گریزد!
آری من قاتلم…
قاتل…!
***
در محوطه ی زندان تک و تنها نشسته ام…!
قلبم تیر می کشد…
نه… نه اشتباه شد انگار…
سینه ی من خالی از قلب است!
قلب من در دست آن مرد است!
اما او…
نه نباید به او فکر کنم…!
چگونه دیشب را سحر کردم…؟
دختری کنارم می نشیند…
_ مزاحم خلوتت که نیستم؟
_ فرقی نداره!
لبخند می زند و من با تعجب به لبخندش نگاه میکنم!
پررنگ تر می خندد: چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی…؟
_ تو… تو هم آدم کشتی…؟
نفس عمیقی می کشد: خجالت می کشم از خودم…! تو چی…؟
سرم را پایین می اندازم…!
_ کشتم…!
_ بهت نمیاد!
_ مگه همه ی آدم کُش ها از اولش آدم کُشن…؟
_ نه…
_ خوبه…! خوبه که می فهمی! این روزا هیچ کس منو نمی فهمه!
با تردید می پرسد: دلت پُره… نه؟
آه می کشم: پُر… پُرِ پُر!
_ چرا آدم کشتی…؟
دوباره لرز به جانم می افتد…
آرام همان حرفی را که به قاضی گفتم تکرار میکنم:
_ برای پول…!
اما درونم فریاد می زند« نه…! نه برای پول نبود…!»
درونم فریاد می زند« من قاتل نیستم»
آرام میگوید: کی و کشتی…؟
سعی میکنم تا باور کند:
_ یه زن باردار رو…!
در سکوت با ترس نگاهم می کند…
_ چی میگی دختر…؟
پوزخند میزنم: آب از سرم گذشته!
_ تو… تو معصومی!
_ بذار لب کوزه آبشو بخور…!
_ نمیتونم باور کنم!
نگاهش میکنم…
دستم را سفت می چسبد:
_ تو قاتل نیستی…! نخواه باور کنم!
اشک هایم امانم را بریده اند…
با صدای خفه ای میگویم: من عاشقم…!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان رفتم که ناتمام بمانم اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان رقیب مرد من

$
0
0

عنوان رمان:رقیب مرد من

نویسنده:بهاره.غ

تعداد صفحات پی دی اف:۱۷۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:من زنی هستم که نیستم من! من شکست خورده ام… من رکب خورده ام! این منم؛ سِلْمه! سمله رضایی دختر حاج یونس رضایی. شوهرم! همسرم! همراه و همدم روزهای تنهایی ام… چرا پای رقیبی اینچنین را به زندگی مان باز کردی؟ رقیبی از جنس خودت… و من از خود بیزار شدم. همسرم… عشق جاودانه ی قلبم! زندگی مان را در آتش سوزاندی… و من باز هم از خود بیزار شدم. همسرم… مرد فرانسوی و رویایی من! چه شد آن عشق آتشینت؟ همسرم! عشق اول و آخرم…

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
سر انگشت اشاره ام را بر روی شیشه ی بخار گرفته ی اتاقم می کشم. نقش یک قلبِ گریان می گیرد… قلب ترک خورده ی من! از پشت شیشه ی بخار گرفته، سایه ی مردی را می بینم. همان مردی که منتظر آمدنش هستم. دستم را بر روی نقش قلب می گذارم و با دست دیگرم بخار شیشه را می گیرم… او نیست! دستم را از روی نقش قلب بر میدارم. حرارت کف دستم، حرارت درونم… قلبم را از بین برد. مروارید های اشک، قطره قطره از چشم هایم به روی گونه هایم می لغزند و طعم شوریِ تلخی را بر روی لب هایم حس می کنم. رقیب مردِ من… چرا به زندگی ام آمدی؟ رقیبِ مرد من تو رفته بودی… چرا آمدی و آتش به زندگی ام انداختی؟
با صدای جیر جیر درب قدیمی اتاق، از فکرش بیرون می آیم! خانم شمس وارد اتاقم می شود و درب را می بندد. عادت به دق الباب نداشت. با لبخند مادرانه و مهربانش به سمتم می آید و دستش را روی شانه ام می گذارد. متوجه اشک هایم می شود… اما به روی خودش نمی آورد. او هم با اشک های گاه و بیگاه من خو گرفته بود.
خانم شمس-دخترم… اومدن دنبالت.
نگاهم را متعجب می کنم و به دنبال جواب سوال “چه کسی” در چشم هایش می گردم. لبخندش مهربان تر می شود و می گوید: یه آقایی به اسم سلمان اومده دنبالت. میگه داداشته. میخواد تو رو همراه خودش ببره.
قلبم می لرزد و رویم را از شمس می گیرم و از پنجره به بیرون از اتاق نگاه می کنم. پس آن مرد که اشتباه گرفتمش، سلمان بود… و من آنقدر در فکر مرد خودم بودم که برادرم را نشناختم. دلم برایش تنگ شده بود؛ اما نمی توانستم در چشم هایش بنگرم. من همچون خنجر، بر قلب او و خانواده ام زخم زدم. صدای رعد و برق بلند می شود. نمی ترسم اما دلم می ریزد… یاد همان کسی می افتم که به مانند رعد و برق، ظاهر شد و جنگل سرسبز زندگی ام را به آتش کشاند. شمس بر روی شانه ام فشار کمی وارد می کند و می گوید: دخترم بگم بیاد داخل اتاقت؟
سرم را به چپ و راست تکان می دهم. اشک هایم بند نمی آیند. نگاهش می کنم که لب باز می کند: اما دخترم اون آقا میخواد تورو ببینه.
نگاه التماس آمیزم را که می بیند، سرش را با ناراحتی تکان می دهد و از اتاقم خارج می شود. دوباره از پنجره ی اتاقم، به بیرون نگاه کردم. منتظر رفتن سلمان بودم که صدای داد و فریادش، به گوشم خورد: خواهرمه… شناسنامه مو هم که دیدین. میخوام ببرمش.
و بعد درب اتاق با صدای مهیبی باز شد. یک دستش به دستگیره ی درب، و دست دیگرش را به چارچوب تکیه داده بود. نفس نفس میزد و مرا نگاه می کرد. چشمانش نمناک شد. رویم را از سلمان گرفتم و سرم را به زیر انداختم. آبشار اشک هایم روان شده بود. قلبم با سرعت سرسام آوری در حال تپش است. پنج سال از آخرین دیدارمان گذشته بود… پنج سالی که چهار سال از آن خوش بودم و یک سال آخر، بدبختی را با تمام وجودم لمس کردم. سر بلند کردم و نگاهش کردم که اشک هایم، دیدگانم را تار کردند و من از دیدن تنها برادرم دست کشیدم و سرم را به زیر انداختم. احساس شرمندگی کل وجود نحیف و درمانده ام را در بر گرفت. صدای قدم هایش هر لحظه بیشتر میشد… و در آخر جلوی پایم روی زانو نشست و دستانش را به دستگیره ی صندلی من تکیه داد. سرم از شرمساری پایین بود و دلم نمی خواست آن لحظه نگاهش کنم؛ گرچه به شدت دلتنگ نگاه سراسر مهربان سلمان بودم، اما… . یک دستش را به زیر چانه ام آورد و سرم را بالاتر، درست رو به روی چشمان اشک آلود خودش برد. باران شدیدی آمده بود و به همین علت سلمان خیس شده بود. هنوز هم جوان و خوش بر و رو بود. او دیگر یک جوان بیست و هفت ساله است. او برادر دو قلوی من است. برادری که با جان و دل دوستش دارم. من و او غیر همسان هستیم. چشمان خیسم را به او دوختم. لبخند تلخی زد و مرا در آغوش کشید و گفت: چرا خبر ندادی که برگشتی؟ میدونی چقدر دلتنگت بودیم؟
اشک های بی صدایم روی شانه هایش می ریخت. مرا از خودش جدا کرد و با دو دستش صورتم را قاب گرفت و با مهربانی گفت: با توأم سِلمه. چرا جواب نمیدی؟
لبم را گزیدم و نگاهم را از تک برادر عزیزم گرفتم و به دست های در هم قلاب شده ام چشم دوختم. خانم شمس پشت سر سلمان ایستاده بود. با ناراحتی گفت: آقای رضایی! سلمه جان با هیچ کس حرف نمیزنه.
سلمان بدون اینکه به خانم شمس نگاه کند، اخم هایش را در هم کشید و گفت: چرا؟!
نگاهش را به من دوخته بود. هر دو به هم نگاه می کردیم. من و او خواهر و برادر دو قلویی هستیم که پنج سال از هم جدا افتادیم. خانم شمس می گوید: دکترش هرکاری میکنه، سلمه حرف نمیزنه. از وقتی برگشته اینجوریه.
من و سلمان نگاهمان را از هم نمی گیریم. با چشمانی خیس و باران زده به هم چشم دوختیم و مهر و عشق خواهرانه و برادرانه به هم می پاشیم. سلمان از جایش برخاست و به سمت کمد فلزی و فیلی رنگ گوشه ی اتاق رفت. بعد از اینکه درب کمد را گشود، رو کرد به خانم شمس و گفت: چمدونش کجاست؟
خانم شمس-زیر تختشه گمونم.
***
مشت دستش را روی فرمان ماشینش می کوبید و هر از چندگاهی نیم نگاهی به من می انداخت. طاقتش طاق شد و با دلخوری گفت: سلمه تو سه ماهه ایرانی اما خبر ندادی. چرا؟
سرم را به زیر انداختم که داد زد: دِ حرف بزن. پس چی شد اون زبون درازت؟
سرم را سمت شیشه چرخاندم. اضطراب و دلهره کل وجود ناتوانم را در بر گرفته بود. نمی خواستم با حاجی بابا و مامان زهرا رو به رو شوم. توان رو به رو شدن با آنها را نداشتم؛ گرچه به شدت دلتنگ نگاه و مهربانی هایشان بودم. صدای حاجی بابا در گوشم پیچید: سلمه بری دیگه رفتیا. از من گفتن بود.
جیغ جیغ کنان گفتم: حاجی بابا بس کن دیگه. بیا رضایت بده.
حاجی بابا-دختر تو چطور می تونی با یه غیر مسلمون ازدواج کنی؟ پس این همه وقت که واسه تربیتت گذاشتم رو الکی هدر دادم؟
با کلافگی گفتم: ببین حاجی بابا. من و لوکاس همدیگرو دوست داریم. اونم به ظاهر اسلامو قبول کرده. پس نه نیار و موافقت کن. وگرنه مجبور میشم خودم اقدام کنم.
حاجی بابا نعره زد: به ظاهر قبول کرده؟
و بعد به سمتم دوید که سلمان او را گرفت و گفت: ولش کن حاجی بابا. بذار بره گورشو کم کنه از شرش خلاص بشیم. جز بدنامی واسه ما چیزی نداره این دختره.
داد زدم: من بدنامم؟ مگه من چیکار کردم؟ ها؟
سمیه سمتم آمد و دو کف دستش را دو طرف شانه هایم گذاشت و به عقب هولم داد و گفت: برو گمشو پیش همون لوکاس جونت تا حاجی بابا هم بیاد. برو سلمه… برو گمشو از این خونه.
بند کیفم را روی شانه ام صاف کردم و با نیشخند نگاهش کردم و گفتم: چیه؟ فکر کردی منم مثل تو میذارم مورد از دستم بپره؟ من مثل تو بی عرضه نیستم آبجی جون.
سمیه به صورتم سیلی زد و گریه کنان گفت: ایشاا… سر خودتم همین بلا بیاد. ایشاا… شوهرت ولت کنه و بره. ایشاا… کاری کنه که نتونی سر بلند کنی. ایشاا…
صدای مامان زهرا بلند شد و گفت: بس کن دیگه سمیه. این حرفا چیه؟
سمیه با ناراحتی به مامان زهرا چشم دوخت. مامان زهرا به سمت من آمد و با اخم غلیظی بین دو ابرویش گفت: سلمه وقتی رفتی دیگه حق نداری اسم مارو بیاری. یادت باشه… حق نداری.
با صدای سلمان به خودم آمدم. داد زد: سلمه با توأم. چرا دیگه حرف نمیزنی؟
دفترچه یادداشتم را از داخل کیف دستی ام بیرون کشیدم. خودکاری که بالای دفترچه زده بودم را برداشتم و روی آن نوشتم: من و لوکاس جدا شدیم.
کاغذ را به طرف سلمان گرفتم. نگاهی به کاغذ انداخت و سرش را تکان داد و گفت: خانم شمس گفت که جدا شدی.
کاغذ را دوباره روی کیفم گذاشتم که گفت: اما نگفت چرا!
سرم را پایین انداختم. چه باید می گفتم؟ قدرت گفتنش را نداشتم. سلمان نیم نگاهی به من انداخت و گفت: چرا جدا شدین؟
کاغذ را در مشت دستم مچاله کردم. قطره های بلورین اشک، بی محابا بر روی گونه هایم لغزیدند. رویم را سمت شیشه ماشین چرخاندم. سلمان گفت: سلمه بگو چرا جدا شدی؟
با چشم های باران زده ام، نگاهش کردم و سرم را به چپ و راست تکان دادم. نگاهم کرد و ابروان پرپشتش را در هم کشید و گفت: چرا نمیگی؟ من برادرتم. بگو! بچه دار نمی شدین؟
گریه ام شدت گرفت. اما بی صدا! بی صدا اشک می ریختم. دوباره سرم را به چپ و راست تکان دادم که گفت: بهت خیانت کرد؟
و من دوباره انکار کردم. داد زد: پس چی لامصب. حرف بزن دیگه.
نمی خواستم یادش بیفتم. دستم به سمت دستگیره ی ماشین رفت. در را گشودم و قصد مردن کردم که سلمان یقه ی مانتوی مرا گرفت و به سمت خودش کشید. در را بست و از طرف خودش قفل آن را زد و با عصبانیت داد زد: دیوونه شدی؟ این کارا چیه می کنی؟ اگر یه وقت زبونم لال…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان رقیب مرد من اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان رستاخیز سوداگران( جلد دوم قاتلی بدون سایه )

$
0
0

عنوان رمان:رستاخیز سوداگران( جلد دوم قاتلی بدون سایه )

نویسنده:ا.افکاری

تعداد صفحات پی دی اف:۲۳۸

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:حسین کاظمی دیگر خبرنگار بی ازار قدیم نیست؛ او حالا یک فرمانده هراس انگیز در لشگر ابلیس شده است که اما او درگیر یک فراموشی است، انگار کسی یا چیزی به عمد قسمتی از خاطراتش را به یغما برده است، او نمیداند کیست تنها میداند وظیفه دارد تا در خدمت به ابلیس جان انسان های دیگر را با لذت تمام بگیرد.
لوسیفر که در جلد اول داستان از خواب برخواست اینک لیشتر جهنمی خویش را گرد هم جمع کرده است تا مرکز فرمانرواییش را گسترش دهد و در این راه به لشگر ششم خویش یعنی لشکر با فرماندهی یک ایرانی چشم امید دوخته است.
قسمتی از داستان
دیگری بینیش به کل نابود شده بود , یکی از چشمانش از حدقه بیرون امده بود و فک پایین اش را از دست داده بود،زیانش بیرون زده و ابش کثیف دهانش را روی ردایش می ریخت!
تنها چیزی که ان دو موجود نفرت انگیز را شبیه هم می کرد، سرهای بدون موشان بود که سوراخ های زیادی رویش قرار داشت! در مغز ان دو بی شک کرم ها می رقصیدند و از مغرشان تغدیه می کردند،*یک سوال فوراً در ذهنم نقش بست!
- ایا من هم مانند انها خواهم شد؟

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
برخورد قطرات آب را روی پوست صورتم احساس می کردم اما توان برخواستن نداشتم!
به آرامی چشمانم را گشودم، به محض این که چشمم باز شد قطرات آب به مردمک چشمانم هجوم آوردند،چشمانم لحظه ای به سوزش افتاد به همین دلیل به سرعت آنرا بستم و بعد آهسته دستم را بالا آوردم و آنرا پناهگاهی برای چشمم قرار دادم!
مجدداً چشمم را باز کردم! آسمان بی وقفه می بارید و قطراتش مرا به اغوش می کشیدند!
به سرعت از ذهنم گذشت: اینجا کجاست؟
آخرین چیزی که به یاد داشتم پرتاب خودم درون امواج بی تاب رود خانه بود، به آرامی تن رنجورم را از زمین بلند کردم و نشستم!
نگاهی گذرا به آسمان انداختم، ابر سیاهی آنرا پوشانده بود و حتی نمی شد فهمید روز است یا شب!
به اطرافم خیره نگاه کردم، سرم گیج می رفت، انگار با پتک بر سرم کوبیده بودند! با این حال موقعیتم را برسی کردم!
روی سنگ فرش یک پیاده رو قرار داشتم و لامپ هایی که برای روشن کردن خیابان استفاده می شد، خاموش بود! چشمانم کمی تار می دید، از دور پیکر چند نفر را دیدم، آنها زیر نور چراغ یک مغازه ایستاده و گرم صحبت با هم بودند!
به آرامی از جایم بلند شدم، تمام بندم درد می کرد ولی باید از آنها کمک می گرفتم!
علاقه ای به زنده ماندن ندارم ولی دوست ندارم شب توی یک کشور غریب سرگردان باشم!
به آرامی به راه افتادم و بیشتر توانم را صرف دقت در قرار دادن پاهایم روی زمین می کردم با این حال در کارم توفیق چندانی نداشتم و چند بار نزدیک بود به زمین بیفتم!
زیر لب گفتم: لعنتی! اینجا کدوم گوریه دیگه؟
همانطور که قدم بر می داشتم به افرادی که روبرویم بودند خیره شدم!
یکی از آنها متوجه ام شد و دستش را به حالت اشاره به سوی من دراز کرد، چهره هایشان را نمی توانستم تشخیص دهم، باران شدید تر شده بود و من دیگر توانی برای بیشتر تمرکز کردن نداشتم! فقط از آنها سایه هایی محو می دیدم!
دیگری چیزی گفت، صدایش در زیر صدای برخورد قطرات باران به بدنم گم شد ولی احتمالاً مطلب خنده داری گفته بود چون بقیه به خنده افتادند !
آنها در کل پنج نفر بودند با این حال نمی توانستم جنسیتشان را تشخیص بدهم!
به آرامی زیر لب زمزمه کردم: کمک!
نمی دانسم در کجا قرار دارم! هنوز در برتسیلاوا هستم یا در شهری دیگر با این حال ترجیح دادم به زبان مادریم درخواست کمک کنم!
یک دفعه تمام آنها سرشان را به من کردند و بدون هیچ حرفی به من خیره شدند انگار که روح دیده باشند!
با خودم فکر کردم شاید زبان فارسی بلد نیستند خواستم به زبان انگلیسی بپرسم که یکی از آنها به زبان انگلیسی غلیظی خطاب به دیگران گفت: امکان نداره با ما بوده باشه!
صدای زنانه جیغ مانندی در پاسخش گفت: حق با توئه!
دوباره درخواست کمک کردم، اینبار به زبان انگلیسی:Help me !
زن با صدای لرزانی گفت: امکان نداره …. !
همان مرد اول ادامه داد: فرار کنید!
در یک چشم بر هم زدن از جلوی چشمانم غیب شدند! انگار از اول وجود نداشته اند! سر جایم خشکم زد، سوال های بی جواب زیادی در ذهنم به وجود آمد: آنها چی بودند؟ چقدر سریع رفتن؟ چرا ترسیدن؟
کمی جلو تر رفتم و زیر نور خیره کننده چراغ ایستادم و بعد به ارامی به سمت ویترین مغازه چرخیدم!
تصویرم در برابرم نقش بسته بود!
مردی با موهای کوتاه و مرتب، کت وشلوار و پیراهن مشکی به همراه یک کراوات به سفیدی برف!
ابتدا خودم را نشناختم!
انگار شخصی که مرا از رودخانه بیرون کشیده لباسهایم را نیز عوض کرده است! اما چه کسی اینکار را می کند؟
کمی جلو تر رفتم!
ریشم به خوبی تراشیده شده و موهایم به سمت چپ شانه شده و آب از گوشه کنارشان سرازیر بود با این حال سر جای خود به خوبی ایستاده بودند و تکان نمی خوردند، انگار به موهایم ژل نگهدارنده زده باشم ولی من هیچ وقت علاقه ای به این نوع مواد نداشتم و ندارم! زیر نور زرد رنگ متوجه چند تار سفید لابلای موهایم شدم، خیلی بیشتر از آخرین باری که آنها را دیده بودم و بعد زخمی کوچک و قدیمی زیر چشم سمت راستم نقش بسته بود!
هرچی فکر کردم این زخم را به یاد نیاوردم و اما یک تغییر بزرگ در من به وجود آمده بود!
چشمانم بدون نور و تاریک شده بود! به طوری که خودم با دیدنش قدمی به عقب برداشتم! کمی فکر کردم، لبخندی زدم و زیر لب گفتم: حداقل هنوز تبدیل به یکی از اون مرده متحرک ها نشدم… !
هنوز حرفم تمام نشده بود که نگاهم به تصویر پنجره ای باز در پشت سرم افتاد! کسی خیره نگاهم می کرد! یک مرد!
به سرعت چرخیدم و غافلگیرش کردم! انتظار داشتم چیزی به من بگوید ولی او ترسید و به سرعت از کنار پنجره دور شد و بعد از چند لحظه لامپ اتاقش را خاموش کرد!
متعجب از کارش دقایقی به پنجره خیره شدم و بعد نگاهم را به سمت انتهای خیابان چرخاندم!
همه چیز عجیب و غیر منتظره به نظر می رسید و بدتر از آن این بود که نمی دانستم بعد از انداختن خودم درون رودخانه چه کسی نجاتم داده و به کجا آورده است!
نفس عمیقی کشیدم و به آرامی به راه افتادم! هنوز تار میدیدم ولی حالم کمی بهتر شده بود و می توانستم به خوبی گام هایم را هماهنگ کنم! قدمی برداشتم حس کردم چیزی زیر پایم خورد شد، به آهستگی خم شدم و به دقت نگاه کردم! خورده شیشه های یک لامپ بود!
سرم را بلند کرد و به سر تا سر خیابان نگاهی دقیق انداختم! میشد انعکاس نور خورده شیشه ها را در زیر تمام چراغ های روشنایی خیابان دید! انگار شخصی با دقت تک تک آنها را خرد کرده بود!
به آرامی دوباره ایستادم و به راه افتادم!
می توانستم نگاه هایی که روی من خیره شده است را احساس کنم ولی به هرجا نگاه می کردم کسی دیده نمیشد! آنها خود را مخفی کرده اند ولی از چه چیزی؟ نمی دانم!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان رستاخیز سوداگران( جلد دوم قاتلی بدون سایه ) اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان راز سر به مهر

$
0
0

عنوان رمان:راز سر به مهر

نویسنده:Mandana70

تعداد صفحات پی دی اف:۳۴۶

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان در مورد پسریه که بعد از ۷ سال دوری از کشور و خانواده اش به ایران برمیگرده که البته این بازگشت مثل رفتنش از ایران خیلی مطابق میلش نبوده ، توی بازگشتش مجبور به ملاقات با خانواده و دوستانش میشه و در خلال این دیدار ها اتفاقاتی براش می افته که بعضی از اونها مسیر زندگیش رو تغییر میده .

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
دانش می گفت :
- سیاوش جان تو رو به روح سپهر یکم زودتر برو پیش حاجی ، یه سلامی یه علیکی اون که رفته ، نذار چشم انتظار توام بمونه داداشم زخم نشو تو این مصیبت ، عصای دستش باش .
اما نشد ، منی که همیشه زخم بودم واسه سید خلیل ! سید خلیلی که همیشه درد بود به جای مرهم واسه من ! دیگه چه سلام و علیکی .
نشد ، زودتر که نشد هبچ ، دیرتر هم اومدم ، تازه انقدر دور وایسادم از مراسم و آدما که نمیشه حتی چهره ی سید خلیل و واضح ببینم …
اومدم پشت این درخت تنومند و زجه های سارا رو میشنوم ، از اولشم سارا سپهر و از من بیشتر دوست داشت .
نگام می افته به سید خلیل ، از دورم معلومه کمرش خم شده ، شایدم خمتر ! اخه یادمه فریادش دمدمای رفتنم ، همون روزا که اعتقاد داشت من باعث و بانی مشکلاتم و خودش صالح و پاکه :
- سیاوش ! اگه یه روزی من مردم بدون تو دقم دادی ، اگه یه بلایی سرم بیاد بدون مسئولش تویی نه هیچ کس دیگه ! کمرمو خم کردی سیاوش !
برافروخته میشم از حرفش . سید خلیل همیشه جلوی من توپش پر بود :
- سید خلیل تمومش کن ! بدهکارم شدم ؟؟ نذار دهنم وا بشه و نگفته ها رو ، نباید گفته شه ها رو به زبون بیارم که نه خودم بتونم سر بلند کنم ! نه این کمر خم شده ات بشکنه.
سید خلیل که انگار ترسیده و عصبی شده ، صورتش سیاه و سیاه تر میشه حتی نمی تونم ، شایدم نمیخوام که بزنم پشت کمرش ، نفسی که رفته رو برگردونم !
وایسادمو نگاهش میکنم که در خونه باز میشه و مامان صورت سیاه شده سید خلیل و میبینه و دادش سر من بلند میشه :
- سیاوش ، سیاوش ! داری چه غلطی میکنی ؟؟؟ دست از سرش بردار ، برو از این خونه بیرون تا نکشیش ول کن نیستی …
من میرم و نمی فهمم مامان چجوری سید خلیل و احیا میکنه .
زجه های سارا منو از خاطره های تلخم میکشه بیرون ، این زجه ها امونم و بریده ، نمی تونم وایسم و ناله هاشو بشنوم .
دارن سپهر و ابدی میکنن ، من چرا اشک ندارم ، چرا پای رفتن حتی واسه دیدار اخر و ندارم .
سارا فریاد میکشه :
- نفسم رفت ، عمرم رفت ، جیگرم سوخت ، داداشم رفت .
چرا سید نمیگه ساکت غریبه ها صداتو نشنون !
هنوز صدای سید خلیل به خوبی همون روزا تو گوشمه ، همون روزا که خوندن سارا واسه خان داداشش جرم بود :
- سارا ! باز صداتو انداختی سرت ؟ نمیگی داداش جوون داری تو خونه ، ببند اون وامونده رو !
نگاه میکنم به سید ، کی میخواد دست از این خشک مذهب بازیاش برداره :
- حاجی چی کار سارا داری ، تو این مملکت که نمیتونه بخونه ، واسه منه داداشم نخونه ؟
سید مثل همیشه پر اخم زل میزنه به من :
- نه ! نخونه ! مملکت مملکتم نکن ، تو این خونه حق نداری از این حرفا بزنی فهمیدی ؟؟؟
حالا ، دقیقا همین الان دوس دارم برم جلو سید و ازش بپرسم ، من رفتم سید ، کمتر خم شده ات که خمتر شد ، صدای زجه های سارا رو که همه شنیدن ، همینو میخواستی انگار ، نه ؟!
غرق خاطره هام ، خاطره هایی که با دیدن سید و خانوادش یکی یکی دارن از جلو چشمم رد میشن و قلبمو میسوزونن !
به خودم که میام دستم از آتیش سیگاری که یه پُک بیشتر بهم کام نداده میسوزه ، نفسم تنگ شده کرواتمو شل میکنم ، کام آخر و میگیرمو ته سیگار و میندازم زمین ، زیر پا لهش میکنم .
دود میپره تو گلوم نفسمو تنگتر میکنه می افتم به سرفه نگاهم به مامانه که بیهوا برمیگرده سمت من ، بعیده از سرفه هام منو بشناسه اما محض احتیاط دوباره میرم پشت درخت ، حتی نمیخوام تصور کنم که لحظه ای منو دیده باشن .
نگاهم باز دوخته میشه به مراسم ، سپهر و انگار ابدی کردن ، سکوت بدیه سارا از حال رفته و مامان !!! مامان چرا ناله هاش بیحرفه ؟! مثل همون موقع که منم داشتن ابدی میکردن ، اون روزا هم پر سکوت بود ، نتونستم که برم و سپهر و واسه بار آخر ببینم ، دل خوش میکنم به همون دیدار آخرمون و باز کشیده میشم تو خاطره هام !
تو اتاقم نشستم و زل زدم به چمدونای بسته شده ام ، سپهر بیهوا میاد داخل و منو ماتم زده رو تخم میبینه ، کنارم میشینه :
- داداش آخه کجا بار و بندیل و بستی ؟ نمیگی مامان دق میکنه ؟ سارا که همه امیدش تویی !!!
دست میذارم رو شونه اش ، خوش هیکل شده ، بزرگ شده ، حتی بزرگ تر از من ، میخندم :
- نه سپهر جان من برم هیچ اتفاقی واسه کسی نمی افته ، نمیبینی سارا شیطنتش سر جاشه ، مامانم که احتمالا واسه سید خلیل …
سپهر اخماشو میکشه تو هم :
- داداش !!! باز سید خلیل ؟ بابامونه ها !
یه پوزخند بدی میشینه رو لبام ، سری تکون میدم ، نمیخوام دم رفتن سپهر و آزارش بدم :
- باشه سپهر جان ، مامانم واسه حاجی روزه سکوت گرفته .
نفس عمیقی میکشه و ناراحت چشم میدوزه بهم :
- من چی داداش ؟ دلتنگت میشم !
من باید ریشه ی این احساس و از دلم بکنم :
- من نمیشم ، تمام !!!
صدای ضجه وار سارا میکشونتم بیرون از خاطرات اون روزای سیاه :
- ای خدا بیکس شدم !
یه دست آروم میشینه رو شونه ام و من از بهت حرف سارا میام بیرون ،سرمو میچرخونم، نگاهم می افته به دانش …
سیگار تازه روشن شده رو از دستام میگیره و زیر پا لهش میکنه … بیچاره همه ته سیگارا …
پوزخندی به رفتارش میزنم !
پر اخم زل میزنه بهم :
- خفه نشدی انقدر سیگار کشیدی سیا ؟!
فقط نگاهش میکنم و یه طرف لبم میره بالا !
اما اون اینبار با محبت تر حرفشو از سر میگیره :
- تسلیت میگم ، یعنی نمیدونم اما امیدوارم اینطوری … پوفــ ! چی بهت بگم سیا ! چی بگم .
من از تکرار این کلمه بیزارم ، از گوشه چشم نگاهی بهش میندازم :
- فقط نگو “سیا ”
لباش کش میاد :
- پس زبونت و همرات اوردی ؟!
اینبارم فقط یه نگاه میشه جواب دانش .
دو ساعته ایستادمو خیره ام به مراسم ، کم کم سر خاک هم خلوت شده اما سارا !!!
سارا هنوز مصرانه نشسته ، هیچ کس نتونسته بلندش کنه ، مثل سابق هنوز وفاداره ، هنوز یکدنده و هنوز لجباز حتی !
از این وفاداریش لبخند میاد به لبم ، چه خوب که دم رفتنم سارا و سپهر و داشتم ، که حرف بزنن از دلتنگیاشون ، از دوست داشتن و نرفتن من :
- سیا ! سیایی !
سری تکون میدم و میخوام که جواب سارا رو جدی بدم ، اما این لبخند مرموز پشت لبم نمیذازه :
- سارا !!! سیاه خودتی انقد منو سیایی صدا نکن بلکه بتونی گوشامو مخملی کنی .
صدای خنده ی سارا ، اون لبخند شیرین و چال کنار لپش ! دستم میره که لپش و بکشم و بگم ” قربون اون خندت ” که سید خلیل نمی دونم از کجا سر و کلش پیدا میشه !
خیره میشه به سارا :
- باز چه خبره ؟ سارا نیشت چرا بازه ؟!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان راز سر به مهر اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

Viewing all 79 articles
Browse latest View live